یک سال گذشت پدر … به همین راحتی یک سال گذشت! (پدر ایستاده در دوردست تر از من…باغهای هربری-لیقوان-۱۳فروردین۱۳۷۷) انگار نه انگار که این همه سال با هم بودنمان مثل یک رویای نبوده و نبایسته هنوز جلوی چشمهای ناباورم می نشینی کنار حوض روی صندلی که حالا من می نشینم رویش زیر چتر گسترده…Continue reading تعذیه
ماه: دی ۱۳۸۳
سفر دروغ بود …
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همّت کز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آیی … نگفته بودی که دریا بود و کسی بود و قایقی نبود و تو … نه! نگفته بودی … بهت زده ایستاده ام پیشاپیش شیشه های نمیده پنجره همواره بسته ای که حالا سوز می راند توی سینه…Continue reading سفر دروغ بود …
THE CAT
تقدیم به همه دوستانی که برای آنهاست که می نویسم! گربه مادر را که هنوز چهار دست و پا می خزید کشانده بود توی مهتابی،زل زده بودند به صدای خش خشی که میان برگهای مچاله و بدرنگ گربه شده بود شاید….صدای گربه نبود و فقط گفته بود تا مادرش زوزه نکشد…مادر را نتوانسته بود هیچوقت…Continue reading THE CAT