مهمان داشتیم

سیب گفت با همسرش فلان ساعت می‌اید برای دیدنم. تعارف نداشتم باهاشان ولی به دلم افتاد بنشینم هر چند دشوار است. وقتی آمد با چیزی آمد که خودش هم خبر نداشت قرار است برایم بیاورد. وقتی جعبه را برابرم باز کرد وقتی سجاده سبز و بقچه سفید را دیدم، وقتی پرسیدم پرچم کیست وقتی ناگهان…Continue reading مهمان داشتیم

چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی*

  علی‌اکبر مقداری کاغذ کاهی می‌خواست. پوشه مشکی را گذاشت روی زمین و پرسید عمه این را تو کشیدی؟ خواستم نشانم بدهد. دو برگه آچهار بود. برگه رویی یک کاریکاتور بود و زیری تصویری که برای داستان مرد شماره یک من کشیده بودم. این بهترین تصویری است که می‌شد از او کشید. در تنظیم برچسبهای…Continue reading چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی*

از قشنگیهای دنیات

روز تولدم را خیلی دوست دارم. ماهش را و سالش را. هر چند هیچوقت یاد نگرفتم حساب کنم دقیقاً چند ساله شده‌ام. اتفاقات آن شب حکومت نظامی را. لیلان خانم را و قصه‌هایی که بعدها پدر قاطی‌اش می‌کرد و کودک زودباور درونم را بازی می‌گرفت. دیروز بین کوچولوها که بودم فکر کردم اگر می‌مردم چی؟…Continue reading از قشنگیهای دنیات

اما بدون عشق شاعر بودن آسان نیست

یا عزیز خاله می‌گوید کنارش می‌خوابیدم و گردنش را محکم بغل می‌کردم و او به من قصه می‌گفت … خاله می‌گوید با این که خودش هم کوچک بود می‌آمد مرا بغل می‌کرد و می‌برد خانه‌اشان … بزرگتر که شدم با خاله می‌رفتیم جاهای دیدنی و تاریخی تبریز را می‌گشتیم، بعدش ناهار مهمانمان می‌کرد و بعد…Continue reading اما بدون عشق شاعر بودن آسان نیست

ماست همراه کباب یادم رفت

با همه معده دردی که هر روز یک جور و مدلی تحمل می‌کنم و روزانه یک وعده غذایی که اولش با لذت می‌خورم ولی بعدش تا شب هر ربع ساعت یکبار می‌گویم کاش نمی‌خوردم، اما دلم یک وعده غذای سلف دانشگاه علوم پزشکی ارومیه سالهای دهه  هفتاد را می‌خواهد. توی سلف ستاد، از پنجره به…Continue reading ماست همراه کباب یادم رفت

پیش قاضی و معلق بازی

داشتم برای نماز مغرب نیت می‌کردم، خانم مجری که تقریباً همه حروف الفبایش می‌زند داشت معرفی برنامه می‌کرد. از ذهنم گذشت چقدر دارد خودش را لوس می‌کند چه قری می‌ریزد واه واه. یکهو تکبیر که گفتم به خودم آمدم. استغفرالله. استغفرالله.