آیدا نوشته : خسته و آرومم. تهنشین شدهم. انگار که بعد از دو سه روز دست و پا زدن وسط دریا، بیکه خط ساحل معلوم باشه، حالا تازه آب آورده باشدم ساحل. خیس و خسته و از تهِ زندگی برگشته، زیر آفتاب، به شکم خوابیده باشم رو شنهای لب دریا. رسیده باشم به خشکی بالاخره.…Continue reading اصلاً آیدا بنویسد از من، من بعد
ماه: خرداد ۱۳۹۶
آرزومند را غم جان نیست آه اگر آرزو به باد رود*
چهارده خرداد هفت سال پیش، من داشتم همین بوته گل سرخ را هرس میکردم که تیغش فرو رفت توی پوست گردنم درست روی گلوگاه. جایش تهی مانده است. مادر صدایم کرد برای ناهار. یادم نمانده ناهار چه بود، اما یادم هست مادر قبراق بود و عاشقانه تماشایم میکرد که وسط غذا خوردن با گوشیام ور…Continue reading آرزومند را غم جان نیست آه اگر آرزو به باد رود*
گنجشک را دیدهای؟ توی دستت گرفتهای؟ *
تسبیح گفت مادر هر بار که ما میرفتیم تبریز وحشت میکرد که حتماً امیر مرا میبرد بگذاردم آنجا و برگردد. برای همین هر بار بعد از برگشتن ما مریض میشد. هر بار، هر چند روز که میماندیم پیشش و خیال میکردم از دیدارمان خوشحال شده، قلب کوچکش تاپ تاپ میزده تا روز آخر ببیند با…Continue reading گنجشک را دیدهای؟ توی دستت گرفتهای؟ *
راهحلها
اولینبار که دیدمت لبهایت خشک بود، گفتم با من. خودم با بوسه لبهایت را تر میکنم. الان مدتهاست نبوسیدیام. حالا حواست هست، لبتر کُن داری همراهت. میبینم انگار نه انگار که نبوسیدیام اما لبهایت خشک نمیشوند.
هزار آینه نذر غبار تو کردم
چه روزهایی. بوی هفت سال پیش پیچیده در خیال کلماتم. بوتههای گل رزهایم به گل نشستهاند و حوض هنوز آبی است. تو حرفهای خوب بلدی و شعر بلدی و دوست داشتن. مادر بیخبر از حادثه. من بیخبر از واقعه. لبریز بودم، داشتم عاشق میشدم. دلتنگم. از دلتنگیهایم برای هر کسی میتوانم بنویسم جز تو. از…Continue reading هزار آینه نذر غبار تو کردم