آدم‌ها

   چیزی مثل یه کتابخونه عالی نمی تونه کمکت کنه وقتی درست رأس ساعت سه بعد از ظهر دوست دوران دانشگاهت زنگ بزنه و شاکی بشه که:«چرا نیومدی پس؟؟؟» اونوقت تو که هنوز خمار خواب و کتابی بالفور دست و روت رو می شویی و دیگه لنگ این نمی شی که حالا چی کادو ببرم!!!…Continue reading آدم‌ها

طرح یک داستان -۲*

و می گویند انگار روز بزرگی در راه است…روز روز است یا بزرگی اش روزش کرده است؟؟؟برای من حالا مدتهاست که همه روزها کوچکند…آدمها خودخواه…و مرگ چونان عاشقی خجول گاه می کشدم و گاه می راندم…تو!…بگذار بگذرد!!! اگر فردا همان روز بزرگ بود…مبارکتان… ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صدای شرّه آب توی اتاقها می پیچید.حوله را پیچید دور خودش…Continue reading طرح یک داستان -۲*

طرح یک داستان -۱*

 _ نمی دونه! _…شاید…شاید… دست انداخت لابلای موهای بلند خرمایی اش،مدتی بود که فرصت نکرده بود برود حمام…حسابی سرش،پوست سرش می خارید…بلند شد و رفت جلوی آیینه تو سرسرا و شانه ای به موهاش کشید(موهام می ریزن…یه مدتیه حتی می ترسم شونه شون کنم…ببین…دلم می گیره…هوایی می شم کوتاهشون کنم…) موهایش را سه لا کرد…Continue reading طرح یک داستان -۱*

گلایه

می دانی! لحظاتی هستند که می خواهی نباشی…یا حداقل اینطور نباشی…جور دیگری…دلت می خواهد شاید حتی یک شاخه گل باشی…نه! شاید آن موقع هم دلت بخواهد گل دیگری باشی…حتی شاید دلت بخواهد آنوقت پروانه شوی…و بعد شمعی…و شاید شعله ای………..فقط دلت می خواهد اینی که هستی نباشی!!! و من دلم میخواهد هرگز عاشقت نمی شدم!!!…Continue reading گلایه

امام‌زاده سیّد*

برای این که…   بوی مریم پیچیده بود میان برفها،هر چه چشم دوخته بود همه اش برف چرک بود و برف…آیینه از دست پیرمرد افتاده بود،دست انداخته بود روی شانه های پیرمرد که هنوز هم خواب بود لابد بوی مریم نشنیده بود.تکانش که داده بود مرد افتاده بود.ترسیده بود و سرش را فرو کرده بود…Continue reading امام‌زاده سیّد*

طرح ناتمام یک داستان *

 خیلی سخت بود،این همه مدتی که نخواسته بود حالا باید آمدنش را، نشستنش را، نفس کشیدنش را،راه رفتنش را تحمل می کرد.چقدر التماس کرده بود که امشب را خانه نباشد و مادر گفته بود نه! این همه مدتی که دلش خواسته بود تمام شبهای مهتاب زده را بوی عود بسوزد توی اتاقش و امشب باید…Continue reading طرح ناتمام یک داستان *