وقتی گفت با دیدن چند تا عکس، شده بود دختر سه هزار تومنی، نوشتم! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نشسته بود توی ایوان و دستهایش را گذاشته بود زیر چانهاش و صورتش را قاب گرفته بود، هوا داشت تاریک میشد و مرد توی اتاق دراز کشیده بود روی کاناپه و صفحات مچاله شدهی روزنامه ریخته بود پای مبل و…Continue reading خرمالو
ماه: مهر ۱۳۸۷
اس تمنا
ماه گرد و درخشان ایستاده است میان پیشانیام … سرد! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اطاق تاریک بود و اندکی نور که از پنجرهی کوچک میتابید، پیش پایش را روشن کرده بود. توی تاریکی میز فلزی را که با کمی فاصله از قفسهی کتابها بود پیدا کرد. سمت چپ میز کلید برق بود و دستش که سُرید روی خنکیی…Continue reading اس تمنا
آنلاین موتیفز
۱. میگویم «دکتر کجایین؟» میگویید «من دارم از پلهها میآیم بالا»، هر چه منتظر میمانم که از میان روشنی بخزید توی تاریکی که من بودم، نمیشود و نمیآیید و خسته میشوم. میآیم توی روشنی و صدایتان میگوید «منتظرت ماندم نیامدی دارم برمیگردم خانه!» میگویم «آخر نگفتید نمیآیید داخل!» میگویید«فردا میآیم!» میفرستم «فردا ساعت چند میآیید؟»…Continue reading آنلاین موتیفز
آواز گنجشکها
امروز، شانزدهم مهر، مصادف است با روز تولد علی کوچولوی داداش رضا … روزی که بالاخره همه فهمیدند که من دیگر تنها نیستم، دیگر تا آخر عمر، دوستی دارم که هرگز به حال خود رهایم نخواهد کرد … ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با خودم میگویم: «این دیگر بید مجنون نیست که سر جایت میخکوبت کند و حس کنی…Continue reading آواز گنجشکها
بده در راه خدا
این روزها، با تو که هستم، گاهی اوقات، بیشتر مواقع یاد رمان«زنبق درّه» اثر بالزاک میافتم … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدر به مادر سپرده بود هرگز دست سائل را خالی برنگرداند. مادر اینرا همیشه میگفت و محال بود کسی بیاید در خانه و دست خالی برگردد. تا یکبار که یک بابایی که پاتوق همیشگیاش کوچه خیام بود، به…Continue reading بده در راه خدا