از خطوط قرمزهایم رد نشو!

از وقتی ترسیدم که گفتی «عزیزکم». بعدش بود که هراس نشست تهِ ناله‌هایم که تو می‌گفتی«من هستم، سوسا» هراس از اینکه تو چه وقتِ پیدا شدن‌ت بود؟ اصلاً بعد از کرور سال خوب بلدم اخلاقت را. به هر آخ و درد من که پیدات نمی‌شود. بویی بُرده‌ای و به خیالت کبابی به راه است. وقت‌هایی که سرو کله‌…Continue reading از خطوط قرمزهایم رد نشو!

نامخاطب عوضی!

ای بنی‌آدم! ای هنردوست! ای روشنفکر! ای جوان رعنای باشعور! ای که سرماخورده‌ای در حد تیم ملی برزیل و صدای سرفه‌هایت حتی از صدای ساختگی شلیکِ گلوله‌های دیشبی توی تئاتر مشروطه‌ بانو هم گوش‌خراش‌تر بود و بلندتر! آخر آدم ناحسابی! نمی‌گویی حالا که سرماخورده‌ام بلند نشوم بروم یک جای عمومی و اگر رفتم حداقل ماسکی بزنم؟ که نشود این شکلی…Continue reading نامخاطب عوضی!

موتیفات مشروطه‌ای

۱. دیروز عصر جمع شدیم کافه تئاتر. همه چیز خوب بود و حسابی خوش گذشت جز اینکه پای سیب‌شان تمام شده بود و حسابی خورد توی ذوقِ شکم بنده! ۲. زهرا مثل همیشه زودتر از همه رسید و آن همه خوشحالی‌اش را من با بیان دغدغه‌هایم از اعتماد به نفس نداشتن و هزار و یک زر دیگر کشیدم پایین!…Continue reading موتیفات مشروطه‌ای

۹۹ درصدی‌ها

به یک عکس پنج‌ نفره نگاه می‌کنم. تماشای عکس‌ها را دوست دارم. اما نه هر عکسی. بعضی عکس‌ها را نباید تماشا کرد، حتی باید پاره کرد، ریز‌ریز و انداخت دور. اگر دیجیتالی بود، شیفت دیلیت‌ش کرد حتی. ولی این عکس را دوست دارم تماشا کنم. نه که آدم‌های توی عکس را دوست داشته باشم، نه. جز یکی‌شان البته. ولی…Continue reading ۹۹ درصدی‌ها

از خِشت‌بینی ‌ها

«… همیشه جان فدا بوده‌ایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینه‌ی ما را می‌شکافته. اما بار که بار می‌شده هر کس می‌رفته می‌نشسته بالای تخت خودش و ما می‌مانده‌ایم با این چهار تا بز و بیابان‌های بی‌بار،… بگیری که همیشه بار شکم این مملکت بوده‌ایم. آذوقه! خورده شده‌ایم. همان چُفُلکی که زمستان‌ها جلوی بز می‌ریزند تا از تنگسالی…Continue reading از خِشت‌بینی ‌ها

از خرده شکایت‌های زن و شوهری

ستون «خرده روایت‌های زن و شوهری» همشهری داستان را که می‌خوانم به این فکر می‌کنم که شاید اینکه امیر(+) هیچ‌وقت نشده است بگوید از فلان نوشته‌ام خوشش آمده یا لذت برده است، کاملاً طبیعی است. دیشب مثل خیلی اوقاتِ دیگری که می‌آیم خلافِ قولی که به خودم داده‌ام داستان تازه نوشته‌ام یا آن دو تا داستانی که برای مسابقه‌ی…Continue reading از خرده شکایت‌های زن و شوهری

طرح یک داستان*

«… احمد مدام از رحیم کتک می‌خورده و از محمد ناز و نیاز می‌دیده. لاغر بود و قد بلند. مهربان و گندمگون.» آن‌وقت‌ها نه که دوربین نباشد، حوصله‌ی عکس گرفتن نبوده تا ببینم حتی در مقیاس قد و بالا و رنگ و بوی احمد هم اغراق می‌کند یا نه. مادر است دیگر. خصوصاً بخواهی ازش که بعد از سی…Continue reading طرح یک داستان*