(+) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *خوب، مثل ِ همهی خبرهای بد آدم اول باورش نمیشود. زنگ میزند به شمارهتلفنش که خاموش است. ویولت و نسیم هم جواب نمیدهند. آنوقت دلواپس میشوی. دنبال ِ دوست ِ مشترکی میگردی، که خاطرت میآید روزی با احسان و “حسن” رفته بودیم کافیشاپ، شاید احسان خاطرش باشد، و چیزی شنیده باشد. شنیده…Continue reading خدابیامرز، خدابیامرز شد.
ماه: اسفند ۱۳۸۹
دیدن، یا ندیدن، مسئله این است!
شاید اولینبار، در فیلم «پیامبر» بود که یاد گرفتیم یک عصا، یعنی حضرت محمد(ص)، یک شمشیر یعنی علی(ع). بعد دیگر عادی شد. آنقدر عادی که وقتی صورتی از حضرت عباس (ع) را در خانهی پدریی طاهره دیدم، شرمم آمد نگاهاش کنم. آنقدر که هرگز نشد در نقاشیهایم، صورتاشان را نقش بزنم. حتی رقیه (س) را.…Continue reading دیدن، یا ندیدن، مسئله این است!
میترسی چون دوستم داری!
خوب ترس، ابداً بد نیست. در مقابل، سر نترس داشتن هم بد نیست. ترسها و نترسیهای زیادی در زندگی داشتم. اما، حالا ترسهام جورِ دیگری شدهاند، ترسهام گره خوردهاند به تو. یعنی وقوع هر پیشامدی، بیدرنگ میترساندم از وحشتِ تو، از نگرانی تو، از شکستنِ دلِ نازکِ مهربانِ تو. خودم را فراموش میکنم، درست مثلِ مُرداد…Continue reading میترسی چون دوستم داری!
یک رفتنِ همیشگی بود …
اردیبهشت بود. همان روزهای نمایشگاهِ کتاب. با هداک رفتیم مصلای تهران، نیکو و ستاره و نیلوفر را آنجا دیدیم. چقدر راه رفتیم، چقدر خندیدیم. چقدر با موبایلِ سونی اریکسونِ نیکو عکس انداختیم. بعد برگشتیم خانهی هداک اینا. هداک تعدادِ پلههاشان را داشت، دقیق! [مثلِ من که همیشه تاریخها را به خاطر داشتم، دقیق!] برای شام…Continue reading یک رفتنِ همیشگی بود …
بر جا ماندهام …
این روزها دارم محمدرضا کاتب میخوانم! «رام کننده»اش را. بعد طوری درگیر شدهام با تلهها و تلهشدهها و زمان و مرحبا و خورشید خانماش، که حس میکنم این نویسندهی لعنتی کارش تله کردنِ آدمهاست. با کلمه، آدمها را تله میکند. اصلاً این رام کننده، خودِ ناکسش است … آنقدر ماهرانه، مجبورت میکند جاده بزنی توی…Continue reading بر جا ماندهام …
مادر زمین!
خوب البته نزدیک است بروم تبریز و خانهی پدری. بعد یادِ سالهای دانشجوییام میافتم در ارومیه که خیال میکردم «چقدر دور» شدهام از شهر و خانه. وقتی اتوبوس نزدیک میشد به تبریز و خاکِ سرخاش نمودار میشد، بوی خاکاش را میشناختم. بوی هوایش را. حتی مزهاشان را. دلم به تاپ تاپ میافتاد که میروم خانه.…Continue reading مادر زمین!
خوابِ بد!
خوب حقیقت این است که خوابِ بد دیدهایم. یعنی هم من، و هم آقامون. البته من برای آقامون تعریف نکردم چون آنطور که پریشان از خواب بیدار شد و گریه کرد دلم تاب نیاورد بگویم که من هم خوابِ همچین خوبی ندیدم. مادرم همیشه میگوید که خوابِ بد اگر دیدی، برای آب تعریف کن، برای…Continue reading خوابِ بد!