گیشا

کاپشن قرمز و سورمه‌ای تن‌اش بود با یک کلاشینکفِ اسباب‌بازی. خم افتاده بود روی میز و زل زده بود به دست‌هام که عصا را بین‌اشان تاب می‌دادم. سرم را آنقدر خم کردم که بی‌افتم توی چاهِ چشمان گردَش. می‌خندد واقعاً و بلند می‌شود می‌رود سمتِ جمعیت. زن میان‌سالی که کنارم نشسته است، تا سلام می‌دهم…Continue reading گیشا

از این شلوغی‌ها

سرم شلوغ است این روزها. این روزها، آنقدر در خیابان‌های این شهر، رفت و آمد کرده‌ام تا چشم‌هایم مملو شوند از نوستالژی. از یادآوری صحنه‌ها، خاطرات، گفتگوها، گردش‌ها. که حتی روزنامه فروشی‌ قدیمی‌ نزدیک ترمینال قدیم هم می‌تواند مرا ببرد به روزهای هفته نامه‌ و ماهنامه‌ گل‌آقا. راسته کوچه می‌تواند مرا ببرد به صبح‌های پیاده‌روی…Continue reading از این شلوغی‌ها

نامی که در خاطرم نیست، سلام!

نامه‌ات را کامل که نخوانده بودم. فقط «سوسنِ عزیز»ش یادم هست و دو تا عدد، چهار و پنجم آبان. چهارم که گذشت، فردا هم پنجم. تو سر تمام کوچه‌ها و خیابان‌های شهر من، منتظر دختری خواهی ایستاد که روزگاری، مرموزترین نویسنده‌ی مرموزترین و جسورانه‌ترین وبلاگِ ایرانی را، از پیله‌اش بیرون کشید. دختری که هنوز بعد…Continue reading نامی که در خاطرم نیست، سلام!

چگونه در کسری از ثانیه شیطان شویم؟

«اما تزونتث» را که می‌خوانم از بورخس، به این فکر می‌کنم که انسان چه موجود توانمندی است. احساسات تا چه حد نیرومندند که می‌توانند از چند خط از نامه‌ای، برسند به خاطره‌ای تلخ و فراموش شده و بعد کشانده شوند به جایی که با تپانچه‌ کسی، خودش را به قتل برسانی. می‌شود از یک دخترک خجالتی…Continue reading چگونه در کسری از ثانیه شیطان شویم؟

امروز من شهردار بودم!

از سر صبحی که بیدار شده‌ام، بعد از شبِ گذشته که تا نصفه‌های شب از درد جفت پاهایم خوابم نمی‌بُرد و تنبلی‌ام گرفته بود که بلند شوم ناپروکسن بخورم تا دردش ساکت شود، از شمردن گوسفند گرفته تا مرور قشنگ‌ترین خاطراتِ زندگی‌ام، مرور نیلوفر و زهرا و مریم و فرزانه ی.الف تا طاهره و نسرین…Continue reading امروز من شهردار بودم!

به آستارا

آستارا هنوز هم برای من یعنی «نیلوفر». یعنی بیست و یکم مهر ۸۸ (+)، نشسته باشم روی صندلی‌ اتوبوسی که سلانه‌سلانه، از پیچِ دره‌ها می‌گذشت و سنگینی‌ی مه که انگار روی تنِ خود آدم باشد. از جاده‌های باریک و درخت‌های باریک و بلند و بی‌نهایت سبز سمتِ چپ، کوه سبز اندود سمتِ راست. یعنی اضطرابِ…Continue reading به آستارا

قهوه‌ی تلخ اشرافی

آقای مدیری! (+) شاید خاطرتان نمانده باشد. ما که خاطرمان هست که دختر محصل بودیم و بعد در مغازه‌ی روبروی مدرسه‌امان، هی فرت و فرت عکس‌های شما و عطاران و سعید آقاخانی و شفیع‌جم و نصرالله رادش، چاپ می‌شد، آن هم زیر زمینی و نه به شکل پوستر و بعد دخترها، هر کدام یکی را…Continue reading قهوه‌ی تلخ اشرافی