موتیفات

۱. خواب از چشم‌هایمان که دور می‌شد، با لباس مرتب نشسته بودی کنار سفره و هوا خنک بود و توی اتاق نیمه‌تاریک و صدای‌مان می‌کردی و می‌نشستیم کنارت و یکی‌یکی، آن‌طور که یادمان می‌دادی کف دست راست‌مان را سه بار می‌کوبیدم روی سکه‌هایی که گذاشته بودی گوشه‌ی سفره. با هر ضربه بسم‌اللهی زمزمه‌ می‌کردیم و…Continue reading موتیفات

خانوم اجازه؟

من، حالا یک دختر دارم! دختر من شاید هرگز نداند که من هستم و اگر هستم چه شکلی‌ام؟ من حالا یک دختر دارم و سیب یک پسر. اسم پسر او «امین» است و اسم دختر من «افسانه». دختر من هیچ‌وقت مرا «مادر» صدا نخواهد کرد، حتی سوسن هم. ولی با همه‌ی اینها من حالا یک…Continue reading خانوم اجازه؟

حضوری که گزنده است و تلخ و خشن و مسلط

خدا دید، و شنید و حس کرد که من شایسته‌ام به درد و درد شایستگی‌ام است در بودن و ماندن، و هملت را حیران رها کردیم میان بودن و نبودن، هیاهوی بسیار برای هیچ! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امروز، شاید می‌خواستم از «مهر» بنویسم. شاید هم از «علی» … شاید هم داستانی را که توی ذهن‌م سیال است…Continue reading حضوری که گزنده است و تلخ و خشن و مسلط

طرح یک داستان

«و چه می‌دانی شب قدر چیست …» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دیوارها سفید بودند و سرد بود و نور سفید لامپ‌های مهتابی سایه‌ها را تاریک‌تر می‌کرد و مات‌تر. چشم‌هایش سیاهی می‌رفتند و موهای کوتاه سیاه‌ رنگش خیس بودند و گرم. مثل همان وقتی که با سنگ زده بود به سر وحید که بالای تل شن و ماسه ایستاده…Continue reading طرح یک داستان

ظهر بود، ظهر بلند تابستان

خورشید آمده بود بالای بالا و از پشت پرده‌ی توری پخش افتاده بود روی گلهای قالی. مادر خودش را پیچیده بود لای ملافه و درست جلوی پنجره پشت کرده بود به خورشید و عمیق و دنج خواب‌ش برده بود. پاهایش را بالا برده بود و کف هر دو پایش را چسبانده بود به سینه‌ی خنک…Continue reading ظهر بود، ظهر بلند تابستان

پینوکیو

وَ إذا حیّیتُم بتحیّهٍ فَحیّوا بأحسَنَ منها أو رُدّوها إنّ الله کان عَلَی کُلّ شَیءٍ  حَسیبَا (نساء – ۸۶)  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ همیشه به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد اگر وقتی دروغ می‌گفتیم، دماغ‌مان مانند دماغ پینوکیو دراز می‌شد؟ چقدر خوب می‌شد وقتی خونی را ریختیم، هم‌چون همسر مکبث، هیچ آبی رنگ خون را از…Continue reading پینوکیو

آقای بارانی

خیلی وقت بود که نشده بود بروم آنجایی که گم‌ت کردم! همان گوشه دنجی که خوابت برد و من رفتم! به خاطر بیاورم که با تو چه کردم، که چگونه دست انداختم به ریسمان بودن‌ت که نبودنم بود، چه می‌دانی چگونه گذشت این تهور … این بیخودی که درگیرش شدم در گیر و دار داشتن…Continue reading آقای بارانی