بی‌مرگی

  یک‌سالی بود که همه‌اش با خودم فکر می‌کردم چه کارش کردم، به کی دادم؟ اما ذهنم یاری نمی‌کرد. تا قبل از یکی از تابلوهای گلدوزی‌ام، این را که مادر قاب سفید چوبی گرفته بود برایش از دیوار کفش‌کن آویزان کرده بودیم، بعد رفت اتاقم و بعد از ازدواجم نفهمیدم چی شد. تا همین چند…Continue reading بی‌مرگی

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی*

سال‌‌هایی که رقیه توی سازمانی حوالی آبرسان کار می‌کرد چند باری کباب گرفتم و رفتم پیشش وقت ناهار در را بستیم و زدیم به بدن. یا شیرینی برایش می‌گرفتم و نی‌نی چشمهایش را می‌جنباندم. که چی؟ که دیروز که تنها بودم ظریفه ویام داد که می‌آید دیدنم و برای ناهار می‌رسد و کباب گرفته بود.…Continue reading اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی*

تا سپیده

‌ خیال آمدنت دیشبم به سر می‌زد نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد تمام شب به خیال تو رفت و می‌دیدم که پشت پرده اشکم سپیده سرمی‌زد   هوشنگ ابتهاج  

نامه‌های یوسف‌آباد

  چند روز مانده به عید رفتم اتاق خالی. البته اتاق چندان خالی نیست، اما چون چیزی پهن نکردیم کف اتاق می‌گوییم خالی. مثل انباری شده بود و دیدن کارتن‌های موز جلوی کمد دیواری اذیتم می‌کرد. از مهدیه خواستم چیزی بیاورد که رویش بنشینم و کارتن‌های توی کمد را بگذارد جلویم تا مرتب کنم و…Continue reading نامه‌های یوسف‌آباد