پنج شنبه گذشته بلند شدیم رفتیم خیابان شانزده آذر پیش بچههای نذر کتاب. دوره چهارم بود. سه چهار ساعتی که آنجا بودیم حقیقتاً ساعات دلپذیری بودند. آنقدر غرق تفکیک کتاب شده بودم که گذر زمان و خستگی و حتی محدودیت را حس نمیکردم. حس کارآمدی داشتم. بین پسرها و دخترهایی که جانانه وقت و انرژیشان را صرف جمعآوری و تفکیک و بستهبندی کتابهای اهدایی مردم میکردند تا بفرستند به مدارس و حتی زندانها در سرار کشور. همه نوع کتاب، مجله، رمان، حتی کتابهای تخصصی.
کتابهایی که علاوه بر آنچه درون خود حمل میکنند داستانهایی را از سر گذرانده و در پی کشف دنیاهای جدیدی در گسترهی انسانی بودند. داستان تمبر توی کتاب فارسی دوره راهنمایی یادتان هست؟
باورم نمیشد میان آن همه کتاب باشم. بوی کتاب و گرد و خاک و نسکافه. کتابهایی که مجبور بودم از روی دستکش لمسشان کنم. کتابهایی که فرصت نداشتم به حرفهاشان گوش بدهم. با دیدن اسمشان لبخندی بزنم و یادم بیفتد کجا دیدمش, کِی خریدمش. چطور خواندمش. دوستش داشتم یا نه؟ همه این خیالات در همان دمی که برمیداشتمش تا بفهمم باید در کدام رده قرار بگیرد و ردش میکردم به دوستان دور میز از ذهنم میگذشتند. بهشان لبخند میزدم. کتابهای دوستداشتنی.
وقتی فهمیدم میتوانیم اگر از کتابی خوشمان آمد برداریم و پولی بابتش بدهیم خوشحال شدم. چند تایی برداشتم. هر چند نشد کتابهای نوجوان را تند کنار بگذارم و تا به خودم آمدم توی کارتن بسته بندی شدند ولی همین چهار تا کتابی که برداشتم خوب بودند. همین کتاب «تالانچیلار» که چند روزی است دارم میخوانمش برای نمونه. حس غریبی دارم. حس آدمی که در جایی دور از وطنش به دنیا آمده و حالا دارد به زبان مادریاش که تنها شنیده است کتابی میخواند. بله. ترک زبانی هستم که خیلی کم کتاب به زبان من چاپ شده است و من حالا در سن سی و چند سالگی دارم کتابی ترکی میخوانم. سعی میکنم از آنچه از محبت ناغیلی صمد بهرنگی یادم مانده استفاده کنم و به خاطر بیاورم چه محنتی بر ما رفته است. چه ظلمی است این که اینقدر سخت کتابی به زبان مادریات بخوانی. چه ستمی است که به زبان مادریات نشود بنویسی.
آن هم در وطن مادریات.
پنجشنبه گذشته کنار دوستان عزیزمان الهام و رامک و خیلی از جوانان پر شور و انرژی چند ساعتی کسب محبت کردیم. گفتیم و خندیدیم. امیر میگوید سوسن میبینی! اگر کارها را به دست مردم بسپارند چقدر خوب پیش میرود؟ حالا اگر این دست دولت بود چه وضعی داشت …
پ.ن: نمیدانم چرا تازگیها وقتی کسی میآید جلو و میگوید من شما را میشناسم، خواننده شما هستم. لپهام گل میاندازند. خجالت میکشم.
ممنون خانم کاشی عزیزم. ممنون که اینقدر فکر بزرگی را به زیبایی جامه عمل پوشاندهای. چه خوشبختم که خوانندهی من هستی.
پ.ن مجدد: کتابی را باز کردم ببینم چیست. داخلش پاکت آبی رنگ شیکی بود. داخل پاکت کارت زیبایی. کارت را باز کردم ببینم داخلش چیست، دیدم یک چکپول پنجاه هزار تومانی.
آخ که چه قصهها داشت این اتفاق. این کارت. این هدیه. فراموش شده. شاید به حساب گمشدگی. یا هم …
و اما؛
تالانچیلار: نویسنده حبیب ساهر (۱۲۸۲-۱۳۶۴) / انتشارات نخبگان/ چاپ دوم تهران ۱۳۹۴
سلام سوسن جان…
امیدوارم خوب باشی.
چه کار قشنگی:-)
خیلی خیلی قشنگ بود.
امسال زودتر خبرش را در وبلاگم مینویسم 🙂