صبرم از پای در آمد تو مرا دست بگیر*

 

ظهر زنگ زدم به زن‌داداشم که هادی کوچولو برگشته از مدرسه؟ ناهار خورده؟ می‌تواند برای ما ناهار بگیرد بیاورد؟ گفت خبر می‌دهم. بعد هادی خودش تماس گرفت که عمه از فلان جا بگیرم یا بهمان جا؟ گفتم مهمان من برای خودت هم بگیر. نیم ساعت بعد آمد با ناهار و سهم‌مان از کیک تولد علی کوچولو و میوه. ظرف و سفره و مخلفات را آورد. بعد از ناهار هم ظرف‌ها را جمع کرد برد توی آشپزخانه، صدا زد عمه ظرف‌هاتان را با چی می‌شویید؟ کارهاش که تمام شد نشست به مشق نوشتن و بعد ساعت پنج بلند شد برود کلاس زبان. گفت عمه شب کی می‌آورد لحاف تشکت را؟ آورد گذاشت توی اتاق و رفت.
من؟ توی طوفانی از احساس ذوق و اندوه بغض کرده نشسته بودم مبهوت که این پسرکِ دوازده سال پیش است که قربانش می‌رفتم و حالا شده پشت و پناه من. حالا شده جانِ من. شده دلْ‌قرص‌کُنٓکم. بغض شکسته را به ضرب و زور آب دادم پایین و موقع تعریف کردن از تشویق‌های معلمش بابت انشاهایش، اشک‌های ذوق و اندوه پای چشم‌هایم خشک شدند. کیک خوردیم و برای چندمین بار زوتوپیا دیدیم.

 

 

*اوحدی مراغه‌ای

یک دیدگاه روی “صبرم از پای در آمد تو مرا دست بگیر*

  1. سوسن جونم وقتی به این قشنگی می نویسی، باهات بغض می کنم و می خندم. بعدش لال می شم که چی بگم خدا را خوش بیاد، دل سوسن را خوش بیاد…سه تا بوس برات می فرستم خودت مثل غذاها تقسیم شون کن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.