سلسله مراتب

  جای شلوغی نشسته بودم. مرد جوانی که دکتر صدایش می‌زدم آمد کنارم گفتم آیا ناخن‌های پای بی‌حرکت نرم می‌شود؟ ناخن‌های پای چپم نرم شدند و ضخیم و بدشکل. گفت البته و پای چپم را گرفت توی دستش، انگشتان و ناخن‌هایم را معاینه کرد. همین‌طور که صحبت می‌کردم تمام پاهایم را دست کشید. بعد زیر…Continue reading سلسله مراتب

هوای گریه با من

  می‌گویند برف باریده این هوا و نمی‌شود رفت سر خاک و یخ‌زده و لیز است و من یاد آن روز می‌افتم که برف باریده بود این هوا و آبکی و لیز بود و راننده آژانس گفت نمی‌پیچد توی کوچه‌امان و زنگ زدم به تو. چند دقیقه نگذشته بود که پیدایت شد با چادر و…Continue reading هوای گریه با من

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم*

وقتی پدر رفت، فقط دو سال بود ام‌اس داشتم و هر هفته پنج‌شنبه با دسته‌ای شاخه‌ای گل رفتم سر خاکش و دل سیر گریه کردم، تماشایش کردم، حرف زدیم. اما مادر جانم. جانِ عزیزم چه؟ دیگر کی می‌شود از میان انبوه سنگ‌های ایستاده‌ای که به چشم و هم‌چشمی بالاسر قبرها سر به فلک کشیده‌اند کسی…Continue reading کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم*

بیایید روراست باشیم

اگر باور دارید که آدم می‌تواند با نیروی اراده راه برود و هر کس که روی پا نمی‌ایستد بی‌عرضه است و پروردگارتان تا این حد بدون تبعیض معجزه می‌کند، رک و راست به‌تان می‌گویم یک عوضی بیشتر نیستید. این که بقیه‌ی آدم‌ها هم درد می‌کشند بی‌رحمانه‌ترین تسلایی است که می‌شود به کسی داد. می‌فهمی مسئله…Continue reading بیایید روراست باشیم

چیزهایی است که نمی‌دانید

وقتی از «حرکت کردن» صحبت می‌کنم یا می‌نویسم، دقیقاً به معنای راه‌رفتن نیست. اگر می‌نویسم از جا می‌کٓنٓم و می‌روم دستشویی نه اینکه روی دو پا ایستادن باشد. نه. من حتی قادر نیستم مسافتی بیش از دو تا سه متر را چهار دست و پا حرکت کنم. زود خسته می‌شوم، و اگر خسته نشوم پای…Continue reading چیزهایی است که نمی‌دانید

نگرانتم در چه حالی؟ *

پدرشوهر خواهرم عموی مادرم بود. پارکینسون داشت، یعنی از وقتی یادم بود می‌دیدمش که از آخرین دربند کوچه یواش یواش با دستی که جلوی سینه‌اش خم و لرزان بود و دستی که به دیوار گرفته بود خودش را می‌رساند به دربند اولی که خانه خواهرم بود. من اکثراً همان‌جا دیده بودمش. درست سر دربند، که…Continue reading نگرانتم در چه حالی؟ *

اردیبهشت اما تمام شده که.

اردیبهشت لعنتی سال هشتاد و هشت بود. روزهای خنک بارانی بهاری دلربا. کورتون گرفته بودم و از نشستن توی خانه خسته شده بودم. به سیب و تسبیح گفتم بیایید برویم شاهگلی. حاضر شدیم و مادر را هم برداشتم زنگ زدم آژانس تاکسی گرفتم رفتیم. باران تند بود. توی ماشین گفتم خدایا بعد این مدت آمدم…Continue reading اردیبهشت اما تمام شده که.