ظهر مادر آمد کنارم روی زمین دراز بکشد، از درد شانه تقریباً مچاله شد. توی بیمارستان موقع جابجا کردنش روی تخت از دستهایش کشیدند و دردش آرام نمیشود. عملاً دستش، دست راستش بالا نمیآید. بلند شدم یوکو یوکو را پیدا کردم بزنم به شانهاش، یقهش تنگ بود لذا دستم را سُراندم تو که بمالم کمی. دستم رسید به پاره استخوانی و پوستی و جانم به لبم رسید تا که خوب ماشاژ بدهم عضله نداشته آب شده غیب شده را و در واقع استخوانهای نحیف و لطیف را.
سوسن بانو جانم …
آرزوی سلامتی دارم برای مادر عزیزت
متشکرم عزیز. خدا حفظت کند.