مرد یکروز گفته بود از حضورش خسته شده است، دلش رفتن میخواهد و گفته بود برود. دیده بودم که توی آن خانه کوچک ــ که همیشه آرزوی داشتنش را وقتی دخترها جمع میشدند ابراز کرده بود، که یک اتاق داشته باشد و یک آشپزخانه کوچک، سه طرفش فقط شیشه باشد و پنجره ــ مدتی بود تنها زندگی میکند، نپرسیده بودم مرد کجاست، همانطور که نپرسیده بودم این مرد از کجا پیدایش شده توی زندگیات؟ خودش گفته بود که پاهایش را گذاشت روی خردهپارههای غرورم و از همان در روبرو که تو داخل شدی خارج شد! گفته بودم دعوایتان شده؟! خندیده بود که نه!
دستش داشت همانطور سردتر میشد که سرش را چرخاند طرف من. گفت که دلش میخواسته، همیشه دلش میخواسته توی بغل مرد بمیرد… احساس کند کسی دوستش دارد وقتی که میمیرد، گفتم میخواهی بغلت کنم؟ من هم دوستت داشتم، سرش را به همان نرمی چرخانده بود طرف پنجره… و همانجا مرده بود که وقتی دوباره صدایش کردم تکان نخورد…(+)
*منزوی