پدر میگفت مردی آرزو میکند زبان حیوانات را فرا بگیرد. آرزویش برآورده میشود و سرگرمیاش میشود استراق سمع حیوانات مزرعهاش! یکروز میشنود که [به گمانام] گربه به گاو[شاید هم گوسفند]ی میگوید فردا تو را سر میبُرند و مرا از تو سهمی باشد. حیوان بینوا میگوید چرا؟ میگوید چون فردا ارباب [همان مرد بینواتر] میمیرد. تو…Continue reading ۲۴ ساعت در خواب و بیداری
ماه: تیر ۱۳۸۹
بازی بیست سوالی!
عارضم که، به یک بازی دعوت شدهام. (+) اول زیاد توجه نکرده بودم به کیفیت سوالها. و حالا اینکه به طرز مشکوکی، سوالها ظاهراً هیچ ارتباطی به همدیگر ندارند. دوم اینکه، برخی از سوالات به شدت استراتژیک هستند و خوب جواب دادن به آنها هم بالطبع؛ حساس میباشد. من به تمام سوالات جواب میدهم به جز سوال…Continue reading بازی بیست سوالی!
آخ آدمها … آدمها …
گریه کردم. از وقتی عصا دستم گرفتم، نگاههای متعجب و سر تکان دادنها برایم عادی شده بودند. این «عادی» نه به این معنا که «مهم نبودند» دیگر. برایم عادت شد که این نگاههای لعنتی که هیچ قشر خاصی هم از آن مستثنی نبود را «تحمل» کنم. بچه کوچولوها، پیرمردها و پیر زنها. میخندیدم ولی خدا…Continue reading آخ آدمها … آدمها …
این گرمای اعصاب خورد کُن ِ کثافت!
میگذارم به حساب مادرانهگیاش. هر چه باشد بیشتر از چهل و پنج سال از من بزرگتر است. هفتاد و شش سال پیرتر از دنیاست. میگذارم به حساب این پیر بودن از دنیا. پناه میبرم به خدا که مبادا این دل، دوباره بشکند. که دوباره قصهی «پدر» تکرار شود. نمیشود. نمیدانم بگذارماش به حساب اضطراب ِ…Continue reading این گرمای اعصاب خورد کُن ِ کثافت!
امروز سهشنبه است/بود.
در یک بیزمانی خیلی خاصی سیر میکنم. [الیالمحبوب!] مثل آن وقتهایی که کمکم چشمهایت سنگین و گرم میشود، یا وقتی تازه از سنگینی گرمای خوابی خلاص شدهای. یک بیزمانی خاصی را تجربه میکنم. آنقدر که خیال کنی یک مشت ناپروکسن بالا انداختهای و به این بیزمانی، یک نوع خاص بیوزنی هم اضافه کرده باشی. بعد…Continue reading امروز سهشنبه است/بود.
لذت عشق
اصلاً لذتش به همین حواسپرتیهایش است. به اینکه کلهم بیبرنامگیهای زندگیات حتی، از نظمی که نداشت هم خارج بشود. که هر روز بگویی «هی سوسن! حواست هست فلان کارت عقب افتاده است؟ که دیگر زمانی نمانده است؟ که بابا یخده این پریشانی را مهار کن!» و باز شب که شد مست شوی از شراب مباح…Continue reading لذت عشق
و باز شهری که دوستش میدارم.
۱. همینطور یکهویی هم نبود. اولاش قرار بود یکام تیر راه بیافتم و اعلان هم شده بود به رفقای مقیم، که نشد و ماند برای هشتم تیر. ولی همین هشتم ِ تیر بودنش، هولهولکی شد. برای همین نشد که بنویسم آقایان و خانمهای محترم نگران نباشد اینجانب ساغ و سلامت میباشم. خصوصینویس عزیز، شرمنده که…Continue reading و باز شهری که دوستش میدارم.