امروز صبح یک پشه افتاده بود به جانم. انگار بفهمد در وضعیتی نیستم که دنبالش کنم و دستم بهش نمیرسد عمداً دور سرم و جلوی صورتم چرخ میزد. عصبانی شده بودم. یک جایی با دست خواستم بپرّانم غیبش زد نه معلوم بود مُرده و نه هیچی. پنج دقیقهای شاید هم کمتر گذشت. امیر که آمد…Continue reading مٓگٓز