بسوز ای دل ! که تا خامی ، نیاید بوی دل از تو

روزی که پدر در حال مُردن بود باورش برایم سخت بود، فکر می‌کردم مثل چند وقت پیش فشارش افتاده و نمی‌فهمیدم چرا بالای سرش قرآن می‌خواندند و چرا مادر مرغ پر کنده شده و چرا خواهر بزرگم آنطور زد روی پاهایش و کمرش خم شد. من فشارش را گرفتم و سرم آماده کردم و نشستم…Continue reading بسوز ای دل ! که تا خامی ، نیاید بوی دل از تو

از سر گذشت

فیدلی دو روز است دارد نبش قبر می‌کند. بلند شده پست‌های چهار پنج سال پیش وبلاگ‌ها را بالا آوردن و حال بد کردن. حال بد کردن دارد چون پشت هر اسم وبلاگی هزاران هم نه، یکی و نصفی خاطره‌ی تلخ و شیرین ورمی‌قلمبد که انگشت شست بینوا را مجبور کند هی دویست و خرده‌ای پست…Continue reading از سر گذشت