سال هفتاد و پنج تازه از کنکور فارغ شده بودم که داداش احمدم شروع کرد به آوردن کتابهای رمان برای من. یکی از آنها «قلعه حیوانات» جورج اورول بود. از آن تابستان تا همین چند روز پیش برایم سوال بود که ناپلیون با کدام سگهایش به جان اسنوبال خواهد افتاد. ناپلیون نسخه ایرانی قلعه…Continue reading سگها
ماه: اسفند ۱۳۹۶
میروم از خویش و میمانم ز خویش*
چهل روز گذشت. و غمم هنوز تازه است و زخم خونفشان. سنگی که هنوز کنارش زانو نزدهام بسیار دور مینماید. دورتر از دورترین ستارهها. خیال مسافر سبکبالی است که قدم زنان با دسته گلهایی از رز و مریم میرساندم سر خاک پدر و تو و خواهر جوانمرگم. مینشینم به تماشایتان که نشستهاید به تماشایم.…Continue reading میروم از خویش و میمانم ز خویش*
آخرین مصرع من قافیهاش مردن بود*
دیروز صبح زیاد ماندم توی رختخواب. بیشتر از حدی که خاطرم بود. سست و منگطور هر نیم ساعت یکبار نهیب میزدم که بلند شو صبحانه بخور! دستشویی برو! الان زنداداشت میآید زشت است بلند نشده باشی… خوب، بد، زشت هر چه بود بلند نشدم. ذهنم روشن بود در عین خوابآلودگی و داشتم به مادر فکر…Continue reading آخرین مصرع من قافیهاش مردن بود*
از سفرها
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت! آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم… فاضل نظری
لبریزم از آیینهها
سوگواریام در تنهایی است. تنهاییهای مختصری که دست میدهد تماشایت میکنم و بغض میشکند و حرف میزنیم. آرام که صدایم همسایههای جوانم را آزرده نکند. فریادم را فرو میخورم و بغضم را فرو میخورم و غصهام را فرو میخورم و دردم را هم. چقدر بیتویی سخت اما سریع میگذرد. و عید، عید، این عید لعنتی…Continue reading لبریزم از آیینهها