چشم‌های بسته بازترند*

  چند روز پیش خواب دیدم رفته‌ام ارومیه. اول ترم بود و اتاق را تحویل گرفته بودم، اتاق ۲۱۹ را. قشنگ شماره یادم بود ولی برای کاری رفته بودم بیرون و توی طبقات خوابگاه اسیر شده بودم. می‌دانستم باید بروم طبقه همکف ولی در طبقه همکف اتاق دویست‌ونوزده نبود و رفتم یک طبقه بالاتر و…Continue reading چشم‌های بسته بازترند*

جنگ ناگهانی بود

  قبلش ساعت یازده و ده، دوازده دقیقه بود که بیدار شدم و از ذهنم گذشت پرستاران، ولی به خاطر همان دوازده دقیقه بی‌خیالش شدم. بعد ساعت دوازده بیدار شدم، بعد از اینکه گلوله خوردم. در خانه نشسته بودیم که بمباران شد. دویدیم توی حیاط. سمت دستشویی حمام کاملاً فرو ریخته بود و همان موقع…Continue reading جنگ ناگهانی بود

صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید

  وقتی زخم تازه‌ای کشف می‌کنی، درست در پایان یک روز سخت و خسته کننده، تا حد مرگ، روز شیرینی که علی کوچولو به دنیا آمد، همان روزی که ام‌اس قطعی شد و تلخی‌ها شروع شد. شانزدهم مهر هشتاد.   *چون ناله‌ای که بگذرد از بندبندِ نی صد جا نشست حسرتِ دل تا به ما…Continue reading صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید