۱. بوی تازهگی پیچیده توی شهر، بوی سنبلهای تر و تازه، بوی سبزههای شکل قلب … بوی ماهی
گلیهای خسته توی آب تشتهای چیده شده کنار خیابانهای پر از دود و بوق … بوی آرزوهای کودکی که برایش عروسکی نخریدهاند، بوی گریهی پسری که شلوار نو ندارد، … بوی دختری که دامن چیندار پشت ویترین مغازه دلش را برده است … بوی بانکهای شلوغ، بوی کارتهای تبریک … بوی نامه، بوی شعر … بوی پُست پیشتاز میآید …
بوی بهار …
۲. سالی که گذشت:
فروردین: خواب، سال تحویل، خواب، هداک؛ تلفن، سیب و تسبیح؛ تلفن … ارومیه؛ فریبا، هستی، علی، آویسا … «خزه».
اردیبهشت: تهران، ترمینال، تاکسی شش هزارتومنی!، امین؛ دردسری به نام سوسن، نمایشگاه کتاب، مصلی، هداک؛ عاشق، نیکو؛ غمگین، ستاره؛ زیبا … نیلوفر؛ آقای کثیف … شادی؛ خواب، فیلم … آخرش قهر قهر تا قیامت!
خرداد: «سالهای سگی»
تیر: گرم، داغ، اضطراب، آژانس، پاسپورت، بانک، عکاسی … مارتین مردهباد!
مرداد: مهمانیی خدا … مدینه، گریه، گرما … خستهگی، مادر، من … مکه، التماس، پاهای خسته، کعبه … آرزو.
شهریور: کار، کار … مسئولیت، شیفت، شیفت … تغییر مدیریت بیمارستان، جنگ جنگ تا پیروزی، خستگی، … دهنکجی ماه رمضان.
مهر: ام.اس، امآرآی، نسخه، بستری، کورتون …
آبان: تردید، ریسک، عشق … ماه تمام … ماه شب چهارده … خوشبختی، خوشبختی، خوشبختی … گریه، چتر، اخم، قهر … دوستداشتن …
آذر: گریه، اخم، قهر … آشتی … قلب، تپش، ایکیجی … دکتر، اماس … فاطمه، کانسر برست، عمل … زلزله!
دی: شلوغ، پر کار، … پدر، سالگرد … نوشتن، نوشتن … نوشتن … داستان بلند …
بهمن: ماه من، تولد … بزرگ شدن؛ سیسالگی مبارک … تولد هادی؛ دو سالگی … پرشینبلاگ؛ قهر … بلاگفا؛ آشتی!
اسفند: چلّهی یوسف؛ یوسفخوانی … تکلیف، اراده، اولتیماتوم!!! … اکبر؛ عشق، نوجوانی، که رفت … میل سفر … سفر … سفر … بوی عید!
۳. من دارم به این نتیجه میرسم که یا اندازهی پاکتها و کارتنهای شرکت پست استاندارد نیستند یا اینکه کتابها و جعبههای شکلات و … و کارتهای پستال!
۴. موقع سال تحویل، هر کجا که باشم، مهم نیست. مهمتر این است که برای خودم و زندگیام و تمام لحظهلحظههای باقیماندهام تصمیم بزرگی خواهم گرفت … چیزی مثل تصمیم کبری …
۵. برای تمامیتان آرزوی سالی دارم توأم با نیکنامی،و برای فاطمهام، سالی لبریز از شادکامی …
۶. فکر نکنید یادم رفته است داستانم را بنویسم! قسمت بیست و پنجم داستان را در ادامه مطلب بخوانید …
۲۵
اسدلله وقتی رسید که خانهی علی را بین خودشان قسمت کرده بودند. موقع کتک خوردن قیزتامام همراه مراد خان رفته بود شهر، قیزتامام برای ارباب نامه نوشته بود. اصلان یکی از چند مرد باسواد ده بود که مدتی وردست مباشر خان کار کرده بود. بلد بود چطوری عریضه بنویسد، قیزتامام میگفت کاش میشد اشکها را هم نوشت اصلان، اما نمیشود. اسدالله خواهرش را در خانهی نورسته پیدا کرد، از آخرینباری که دیده بودش لاغرتر شده بود و وقتی روبهرویش ایستاد، احساس کرد چقدر قدش کوتاهتر شده است، خواهرش را در آغوش گرفته بود و هر دو گریه کرده بودند. همراه هم رفتند در خانهی عمران، رفته بود سر زمین و سـِدخانیم راهشان نداده بود و رفته بود بالای خرپشته و داد زده بود که قیزتامام آدم آورده یتیمهای علی را بدزدد. زنهای همسایه ریختند توی کوچه، قیزتامام بود و اسدالله. اسدالله دیگر پیر شده بود، مثل همه مردهای فامیلش، هنوز کمرش مانده بود تا خم شود. موهای جوگندمیاش را زیر کلاه پنهان کرده بود و داشت ریش کمپشتش را میخاراند. قیزتامام دستش را گرفته بود توی دستش، اسدالله نگاهی انداخت به صورت قیزتامام و برگشتند سمت منزل نورسته، نورسته برای قیزتامام بقچه بسته بود و نان تازه پخته بود. هنوز صلاه ظهر نشده بود که راه افتادند سمت تبریز.
خانهی اربابی در محلهی دَوَهچی[۱] بود. شب بود که رسیدند. دورتادور عمارت یک طبقهای که از این سر تا آن سرش را گل محمدی کاشته بودند با آجرهای قرمز رنگ دیوار کشیده بودند. بوی محمدیها میپیچید توی دماغ خستهاش. اسدالله را خوب میشناختند، خبر آمدنش را که دادند ارباب از سر سفرهاش بلند شد و آمد توی هشتی. اسدالله اسبها را خسته کرده بود، سر و صورتش را گرد و غبار پوشانده بود، ارباب در آغوشش گرفته بود و آورده بودش داخل اتاق. قیزتامام پایش میلنگید و تمام پشتش درد میکرد. از هر گوشهی منزل اربابی بوی گل محمدی میآمد. ارباب نگذاشت اسدالله یک کلمه حرف بزند، دستور داد برایش آب گرم کنند و رخت نو بهش بدهند و غذا برایشان ببرند. اسبها قبل از آنکه اسدالله لباسهایش را بکند، توی اصطبل ارباب آرام گرفته بودند.
قیزتامام نامه را گذاشت جلوی ارباب، ارباب نشسته بود و داشت قلیان میکشید. اسدالله را نشانده بود کنارش و اسدالله گریه کرده بود. ارباب گفت: «علی کی مرد قیزتامام؟» نامه را برداشته بود و داشت نگاهش میکرد. قیزتامام نشسته بود روبهروی ارباب و سرش را انداخته بود پایین. چهل روز شده بود یا نشده بود؟ چیزی یادش نبود، به نظرش میرسید همین دیشب برایش بایاتی نخوانده بود مگر؟ اگر به قیزتامام بود که علی نمرده بود هنوز، ولی میگفتند مرده است و پنج تا بچهی یتیم برایش گذاشته بود که هیچکدامشان پیشش نبود. رویش نشد بگوید حتی دیگر نمیداند شوهرش علی بود یا نه. اسدالله برای ارباب داشت میگفت و قیزتامام سرش را بلند کرده بود و گوش میداد. فکر کرده بود این همه اتفاق توی هیمن فاصلهی کوتاه؟ یاد صورت گرد زینال افتاده بود و هیکل درشت سکینه، دلش برای ملیحه و خدیجهاش تنگ شده بود. حالا که گوش میداد یاد ریحانه هم افتاده بود و خال توی چشمش. اسدالله میگفت و یاد تن کبودش میافتاد و درد پهلویش و گیسهای ماندهاش لای انگشتهای ریحانه، یادش افتاده بود کی بود که ریحانه وردنه را کوبیده بود توی سرش، سرش زقزق کرده بود و افتاده بود. اسدالله اینها را از کجا میدانست؟، بهت زده صورت پیر و شکستهی برادرش را نگاه میکرد که یک زانو نشسته بود و دستش را آویزان کرده بود از آن یکی زانویش و وسط حرفهایش دستی هم میکشید به ریش جوگندمیاش و اشک جمع میشد توی چشمهایش. ارباب کاغذ را تا کرده بود و داشت گوش میداد. گاهی پکی میزد و صدای قلقل قلیان بلند میشد و نمیدانست چرا ارباب تمام حیاط خانهاش را محمدی کاشته است. بوی محمدی تمام کوچههای هر چهار طرف خانه را پر کرده بود. درشکهاش را که آماده کردند، ارباب پاکت دربستهای را گذاشت توی دست اسدالله. اسدالله دست ارباب را بوسید و کمر قیزتامام را گرفت که سوار شود، با هم توی کوچههای تبریز گشتی زدند، اسدالله عجلهای نداشت، سری به چندتایی از مغازهدارها زد و چیزهایی خریدند. موقع برگشتن، چندجایی هم توی دههای بینراه اسدالله پیاده شد. دل توی دل قیزتامام نبود، نمیدانست چرا اسدالله دیگر عجلهای ندارد. دلش میخواست زود برگردند و بچهها را دوباره ببینند. نزدیکیهای ظهر بود که رسیدند ده. قیزتامام دستش را گذاشت روی زانوی اسدالله، اسدالله گفت: «شب کنار بچههایت میخوابی خواهر، نگران چی هستی؟» نگران نبود، خودش خواسته بود اصلان برایش کاغذ بنویسد، اسدالله هم اگر نمیبردش خودش یکطوری خودش را میرساند تبریز پیش ارباب. میدانست دستخط ارباب همهچیز را به نفع او تغییر میدهد. نه، نگران نبود، ولی دل توی دلش نبود، صدای خندههای زینال پر شده بود توی گوشش. آرزو میکرد بچهها نفرستاده باشند پیی گلّه که مجبور شود تا برگشتنشان صبر کند، دلش میخواست از در خانهی قهرمان خان که خارج شد، بچهها توی خانهاشان منتظرش باشند. حبههای رنگیرنگی آبنباتهایی را که از تبریز خریده بود را توی بستهاش تکانی داد، به هر کدام شان دو سه تایی میرسید.