امیر
حافظهی عجیبی دارد. عجیب چون گاهی یادش میرود کلید در خانه توی جیب شلوارش است و
میافتد توی دردسر و گاهی تا مینشینیم توی تاکسی و رادیو دارد دیالوگی را پخش میکند
یکهو میگوید این را یادت هست؟ میگویم چی؟ میگوید همان فیلمی که شهاب حسینی بچه
مثبت است و دختر حوله روی سرش است و توی تلفن میگوید دوستت دارم امیرعلی؟!!! من
شاخ در میآورم. درست مثل وقتهایی که یک موسیقی را درست در بحبوههی بزن بکُش
حساسِ فیلم میشنود میگوید ئه! موسیقی هملت را گذاشتهاند روش!!
من
تا همین الان دیالوگ یا موسیقی یا حتی اسمی نیست که در ذهنم اینطور نقش بسته باشد.
هر چقدر هم عاشق کتابی، فیلمی یا آهنگی باشم، ممکن نیست شما یک جملهای دیالوگی
بیاورید تا من به خاطر بیاورم در کدام کتاب یا فیلمی به گوشم خورده است. من از
کلیت یک کتاب و فیلم لذت میبرم. موقع تماشای فیلم یا خواندن کتاب جزئی از آن میشوم
تا کاملاً از آن لذت ببرم و تمام که شد، از آن جدا شدهام. همین. ولی امیر اینطور
نیست. امیر تا ابد با آن کتاب یا فیلم و موسیقی زندگی میکند … حقیقتاً.
به
امیر حسودیام میشود. درگیر شدنش با فیلم و کتاب را دوست دارم. اینطور درگیرشدنش؛
این کشدار و نامیرا بودن احساساتش، اینطور که عمیق و همیشگی هستند. من اما یک
بهمنی هستم؛ عمیقترین احساسات در من عمری کوتاه دارند. خیلی خیلی کوتاه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از خرده شکایتهای زن و شوهری (+) و از خرده جنایتهای زن و شوهری (+)
** به نقل از واشنگتن پست، این روزها سینماروهای اسرائیل برای خریدن بلیط «جدایی» صف بستهاند و با دیدن فیلم، برخی در این حیرتاند که «ایرانیها هم در خانههایشان یخچال و ماشینلباسشویی دارند» (+)