بانوی
من، بانوی عطر و آینه!
چند سال گذشته است از اولینباری که صدایتان زدم؟ که نشستم به تماشای صبوریهایتان؟ آن شبی که تا دیر وقت بیدار بودم، بودیم و شرم حضوری سنگین به کناریام رانده بود و شما،
آبی و روشن و صبور با لبخندی خنک و دلپذیر میان دو سنگِ عشق و عاطفه، گندم آسیاب میکردید و من بانویم را چه والاتر یافته بودم از مریم دختر عمران … یادتان هست؟
بانوی من؟
امشب هم بیخوابی زده است به سرم. نه درس دارم و نه امتحان و برخلافِ آن شب، در سکوت نیستم. پیرامونم سرشار از اصوات و اشباح است. تنها نیستم حتی و نشستهام برای شما
بنویسم، از درد و عطش و اندوهی که سرخ جاری است در تنم، در رگهایم. شما همچنان، اما روشن و مهتابی نشستهاید و اینبار، از پنجرهی باریکی خیرهاید به خم دلکش معبری محصور میانِ بودن و نبودن. با آهی که در سینه حبس کردهاید که نسوزید دو عالم را. چشمانتان را به غمی عبوس و کینهجو سپردهاید و دستانتان را ستون تن کردهاید. طرههای مرتعش گیسوانتان دستاویز شیطنتِ نسیمی که از لابلای حضور و غیابتان میلغزد. من خیره در شما و آبی که در شما جاری است، روان. چونان آیینهای در تلألویی مواج و سردرگم. من منعکس در قعرِ اعتنایتان، وارونه و تهی. امشب چقدر دنیای من تنگ آمده است برای شما. دلم، جانم … چقدر شلوغ است امشب که محتاجم به بوی آبی روشناتان. امشب که مهیای گریه بودم و تمنا … چنین سرشار از خواستنیترین اسرار هستی. من؟
همچنان در چارچوب افسردهای، ملتمس آن باریکهای که سر نهادهاید بر آن، منتظر …
بشکنید این سکوت را بانوی من! میترسم از این غوغای منبسطِ لجوج کژمدار … بشکنید مرا. بشکنید مرا … همین امشب، امشب که درد دارم. که آرزو دارم. که تمنا دارم …
منتی بگذارید، بشکنید!
بانوی
من؟ بانوی عطر و آینه …