سال
۷۷ بود، ارومیه. آن وقتها من زیادی روزنامهخوان بودم. توی یکی از روزنامهها بود
که «منِ او» را دیدم. آنموقع در مورد نوشتنش صحبت کرده بودید. یا یک همچون چیزی.
این اسم مدتی توی ذهنم ماند ولی هرگز تا همین چند روز پیش عینیت نگرفته بود. دروغ
چرا؛ سال ۸۶ از نمایشگاه کتاب تهران، نه! از یکی از شهر کتابهای تهران که با شادی
رفته بودیم و شیفر جدیدم را هم از همانجا خریدم، خریده بودم که دادمش به ناهید.
نخوانده. القصه که من کتابفارسی خوان شدهام. این لغت را با فیلمفارسی ابداً
مترادف و همخانواده نگیرید. این را برابر کتابترجمهای بگیرید. کتبی که فارسیزبانان
ـ یا دیگر هموطنانِ لاجرم فارسینویس ـ نوشتهاند را میگویم.
الغرض
که با «ارمیا» شروع کردم. همین دیشب تمامش کردم. برای کتابی به آن حجم، چهار پنج
روز وقت گذاشتن، دو دلیل میتواند داشته باشد؛ یا کتاب ثقیلی بوده است یا برعکس،
گیرایی نداشته است. دومی درست است ولی گیراییاش را با «رضاامیرخانی» تحمیل کردم
به خودم و خواندمش.
مدام
موقع خواندن، به خودم باید یادآوری میکردم «این اولین کتابش بوده است». برای
اینکه سخت نگیرم. برای اینکه باورش کنم. که نکردم. باور کردنِ یک شخصیت، به هنری
بستگی دارد که عرضه کنندهی آن شخصیت باید داشته باشد که حداقل، قابل لمسش کند. تا
حدودی قابل احاطهاش کند. تا قسمتی، بشود مثلاً توی ذهن گفت «ئه! مثل فلانی!» من
آن اوایل گفتم ئه مثل پارسا پیروزفر توی «شیدا»ی تبریزی. که دیدم نه. هیچ ما به
ازایی نداشتم در دنیای بیرونی برای ارمیا. جز خودتان. ارمیا در تمام طول نوشتار،
رضا امیرخانی بود که شاید میتواند باشد. با اطلاعی که از زندگیتان دارم. کمی
روشن.
دیشب،
در آن صفحاتِ پایانی خیلی سعی کردم حسم را به امیر منتقل کنم، با کلام، ولی نشد.
امیر سایر کتابهاتان را خوانده است، به جز همین ارمیا. یعنی از همان صفحاتِ
آغازین هی میگفتم امیر چرا ایجوری مینویسد؟ میگویم در تمام جملاتش حتی در
انسانیترین شرایط، دیدی از بالا به پایین دارد و این دید، فقط میتواند چیزی
درونیشده در نویسنده، عاملش باشد. نویسندهی این کتاب، حداقل در آن مقطع زمانی
صاحبِ دید از بالا به پایینِ افراطی به آدمها ـ حتی آدمهای خوب ـ و دنیا بوده
است. حتی وقتی آیه میآورد و ارمیا را تنبیه میکند، هیچ فروتنی که حداقل از آن
انزوا باید و باید عایدش میشد، ظاهر نمیشود. لبخندش و سکوتش حتی، دیدی از بالا
به پایین دارد. توصیفش از آدمها، حتی از پدر، از مادر همینطور است. فقط مصطفا
است که ایمن مانده است شاید چون زود از مهلکه خارج میشود. کلاً آدمهای داستان،
آنهایی که زود حذف شدهاند، از این دید مصون ماندهاند.
به
امیر گفتم من کتاب زیاد خواندهام. از نویسندههای خارجی از قشر همین شما، ولی
اینقدر نخما نبوده است این دید. یادم هست در نقد «کلبهی عمو تُم» آن سالهای دور
که بچه بودم خواندم که نویسنده، شخصیت دخترک سفیدپوست را، صرفاً چون سفید است،
الوهیت بخشیده است. چیزی به این مضمون. ولی من حتی اگر دوباره بخواهم بخوانمش، نخی
عایدم نمیشود که به این تبعیض برسم ولی کتاب ارمیای شما، سراسر تبعیض است. آنقدر
شدید که توی ذوق میزند. آدم را وامیدارد کتاب را ببندد و برود برای خودش چایی
بریزد. یا حتی بنشیند و سریال آبکی ببیند.
ارمیا
شاید هرگز مانند آنتوان روکانتن [در تهوع] یا لُرد جیم یا حتی مارک [در جان
شیفته] در ذهنم ماندگار نباشد. یا حتی مثل لوطیی صادق چوبک یا حتی بالاشِ بایرامی
در مردگان باغ سبز. اما حالا که فکر میکنم میبینم ارمیا دارد کمکم جای صورتِ
شما را در ذهنم پُر میکند … جای رضا امیرخانی را.
پ.ن:
۱. من
دقیقاً نمیدانم سال ۶۷ در تهران پیتزافروشی هم بوده است یا نه؟ [البته گویا از ۱۳۴۰ بوده!] در کتاب ارمیا
صفحه ۳۸ آمده است:«…برویم تهران تخمه بشکنیم؟ برویم تهران به جای کنسرو، پیتزا
بخوریم؟»
۲. ارمیا
باید آنقدر خوب باشد که نوحه جانسوزش اشک مداح را درآورد و امام جماعتِ نماز
حسینیهی جبهه شود، چرا همین ارمیا، در برخورد ذهنی با کارگرانِ معدنِ جنگلهای
شمال، نگاهی تحقیرآمیز دارد و گویی با یک مشت بدوی وحشی جنگلی طرف شده است؟
من
انتظار نبأ ندارم از ارمیا، اما وقتی نویسنده ارمیا را میخواهد به دریا برساند،
باید راه و رسم نبوت را به او برازنده کند یا نه؟ ارمیایی که با قرآن زندگی میکند،
چرا کارگرانی که پیامبر خدا بر دستانشان بوسه میزند را آنطور تحقیر میکند؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* من نقدی بر این کتاب نخواندهام هنوز. شاید بعد از
گذشت این هم سال، نقد کردن شایسته نباشد. این نقد نبود. دغدغه بود.