سایهها
قد کشیدهاند روی من. خوب است؟ بد است؟ نمیدانم. از همان بچگیهایم سایههای بد
داشتم، سایههای خوب داشتم. سایههایی که از زیر پاهایم در میرفتند یا سایههایی
که میترساندنم. بزرگتر که هی شدم، سایهها بودند بی اینکه مرا به وجد بیاورند یا
بترسانندم، فقط بودند و من عینِ آسمان که فراموش کردم* مراقبش باشم، یادم رفت حواسم
باشد بهشان و سایهها بزرگتر و سنگینتر شدند. حالا سایهها آنقدر سنگین شدهاند
که نمیتوانم قد راست کنم. اینکه عضلاتِ پشتم ضعیف شدهاند و نمیتوانند از عهدهی
اسپاسم عضله فسقلی که قبلاً در موردش نوشتم بربیایند همهاش بهانه است. میدانم که
هجوم سایهها الکی نیست، قصه نیست. وقتی حواست نباشد، نخواستنیها جای خواستنیها
را میگیرند. یادت که رفت بخواهی خواستنیها را، نخواستنیها میآیند سراغت. بعد
همهی حرفها و حدیثها و دردها و اشکها و غصهها بهانه میشوند. نمیتوانی
بایستی و بعد موقع تماشای تلویزیون یا خواندن کتاب، خودت را به خاطر میآوری با
شومیز ساتن شیری رنگ و شلوار کرم و کفش پاشنه بلند، داری میرقصی و غرق نور شدهای
توی صورتِ مریم. خودت را به خاطر میآوری با چادر و پوتینهای چرم قهوهای و دستکش
و شال و کت. دستهات را شکل خاصی به هم گره میزنی موقع راه رفتن و فکر میکنی.
قدت بلند است. گامهایت بلند و پرشتاب. اندوهت لجوج و کینهجو. هراسی از این اندوه
طاقتفرسا نداری که کمکم از هر آنچه که هستی تهیات خواهد نمود. حالا که هر چه
زور بزنی از سرسینههای امیر بالاتر نمیتوانی بکشانی خودت را، به عکسهای عقدتان
خیره میشوی که پاشنهی کفشهات آنقدر هم بلند نبودند و قدت بلند بوده است لابد.
چند سال طول کشید که کوچولو شوم؟
اینطوری
نمیماند. یعنی من با خودم شرط کردهام که این وضع تا یک زمان مشخصی فیصله پیدا
کرده باشد. البته که سخت است. البته که به قول خانم قاسمی نباید عجله کنم. ولی
چیزی به اتمام این فرجه نمانده است و من، طاقتِ سایههایی که بر چشمانت افتادهاند
را ندارم. هر کسی نداند من که آشنا هستم با بوی غم روی سینهات. من که طعم غصه را
میشناسم روی لبهایت. طاقتِ هر چه را داشته باشم طاقتِ خستهگیات را ندارم.
خاطرت عزیزتر از آن است که بگذارم این وهم سایههای سنگین نخواستنی، خندههایت را
از من بگیرد. دیشب، همان وقتی که پرسیدی به چی فکر میکنم، نشنیدی که گفتم …
خوابت بُرد یا من خیال کردم خوابت برد، من اما، داشتم فکر میکردم به دختری که دستهایش
را طور خاصی گره میزند موقع راه رفتن و فکر میکند که چقدر خوب است اینطوری راه
رفتن؛ با گامهای بلند و پُرشتاب. که قدش بلند است.
چیزی
نمانده است به اتمام فرجهای که به بدنم دادهام. با خودم شرط کردهام جانم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «نمی دانم از کی شد که آسمان فراموشم شد…از کی؟از کی؟به گمانم از وقتی که ترسیدم اگر حواسم به زمین نباشد،پاهایم راهم نبرند…از همان موقع بود که افتادم…» (+)