دیشب
گر گرفته بودم از کورتون. گفتم سردم نمیشود ولی شد و گفتم آن پتو را بکشی رویم.
خوابت میآمد از بدخوابی دو شب پیش حتی که نصفه بازش کردی انداختی روی سینهام.
نصف تا ماندهاش زیر زانوهایم گیر کرده بود به بالشی که میگذارم لای زانوهایم که
از شدت اسپاسم به هم ساییده نشوند. میخواستم به پهلو بچرخم و نمیشد. چندباری سعی
کردم پتو را بکشم تا روی سینه و بازش کنم نمیشد و دلم نمیآمد حالا که دردی نبود
بیدارت کنم. زور زدم. تا خیلی وقت زور زدم تا توانستم بکشمش بالا و بندازمش روی
دستهایم. بعد پرتابش کردم سمت پاهایم. بار سوم شد و راحت شدم. گرمم شد. یادم نیست
کی به من گفته بود پتو سردی است و بهتر است لحاف پشمی بکشم رویم. لحاف پشمی را
همین دو روز پیش بردم مادرشوهرم شست. دو بار هم انداخت توی ماشین با پودر مخصوصی
که خریده بود باز هم تمیز نشد. خصوصاً جای پماد اکبر۲ بدجوری مانده است [سلام
آرزو]. صبح که خواستیم برگردیم دیدم مادرشوهر پهنش کرده است وسط پذیرایی از خیی
صبحتر و دارد میدوزدش. لحاف سنتی عروس سنتی مآبش را داشت سنتیطور میدوخت. یاد
مادر افتادم و عکسی که از او دارم همین شکلی در حال دوختن لحاف. خواستم عکس او را
هم بگیرم، نگرفتم. داشتم صبحانه میخوردم.
حالا
گیر دادهای بندازیمش توی شورلت ببریم پتو را بشوییم. میگویم نمیخواهد محترم! میگویی
این هم چرکتاب میشود مثل لحاف جهیزیهات. میگویم نمیشود من که نکشیدهامش
رویم. پتو را یک سالی از دورهی ریاست طلاییاش هدیه روز پرستار داده بود به ما.
خدا خیرش بدهد، دکتر عباسعلیزاده را میگویم. از حق ریاستش میداد و منتظر
بدحسابی دولت نمینشست. کلی اسم و صورت و واقعه زنده میشود برایم. پتو را از روی
سینه پس میزنم. گر گرفتهام. امشب کافو نبستهام، بهانهاش؟ پالس دیشبی. یک شب که
هزار شب نمیشود میشود؟ زانویم جمع شده است دوباره و خدا رحم کند موقع بستن مجدد
کافو. همین که امیر یا خانم فیزیوتراپ دست می گذارند روی زانو من دردم شروع میشود.
دستم را میگذارم روی دهانم و سرم را بالا میبرم. داد میزنم: خداااا. بعد که درد
بیشتر و واقعیتر میشود داد میزنم: مامان. امیر میگوید انقدر که این همه مدت
مادرت را صدا زدهای. میگویم سالهای قبل از شما داد میزدم مارتین. نه مامان یا
خدا. صدا میزدم مارتین و مارتین میگفت «نترس من پیشت هستم.» سرمای نفسش یا لمس
برودت دستهاش آرامم میکرد که هست. از بس مرده بود سرد بود. سرما پیرامونم را پُر
میکرد. همهی ارواح سرد نیستند. این را میدانم. از بس مرده سرد شده است. میگویم
باهاش حرف میزدم خیلی. با صدای بلند حتی. توی تاکسی یا خیابان. محل کارم. خدا را
شکر آدم بیشتر از یکبار از بعضی جاها رد نمیشود یا مدام سوار یک تاکسی با آدمهای
ثابت نمیشود. انگشتنما میشدم. فقط یک ماشینی بود سالها قبل از آژانسی شدنم، بعد
از ترک اتوبوسِ صبح هر روز صبح ساعت مشخصی از جلوی کوچهامان رد میشد. یکبار سوار
شدم و سر ارتش شمالی، بانک ملی پیاده شدم، هر روز مرا میرساند بانک ملی. مرد جا
افتادهای بود که هیچوقت از آیینه زل نمیزد به آدم. یکبار پرسیدم میروید بانک
ملی تا آخر دیگر نپرسیدم مرا میبرد بانک ملی. مسیرش نبود چون دور میزد و
احتمالاً میرفت سر کارش. از آدمهایی که یکبار گفتن برایشان کافی است خوشم میآید.
من هم آدم یکبار گفتنم. اعصاب تکرار یک حرف را ندارم. خدا را شکر عادت نداشتم صبحها
داد بزنم سر مارتین. وقتی خسته بودم، وقتی خسته و دیروقت از دکتر برمیگشتم یا از
سر کار غر میزدم. غر با صدای بلند. انگلیسی حتی. مارتین مینشست روی صندلی خالی
که عموماً بغل دستم بود. من عادت داشتم پول دو نفر را بدهم که آقای جنتلمنی ننشیند
کنارم. اعصاب آقایان جنتلمن را نداشتم که تاکسی برایشان در حکم خانههای عفاف بود.
مارتین مینشست بین من و آقا یا خانمی. من هم داد میزدم. صدای دادم از خیال تا
واقع، کمی از فرکانسش کم میشد و میشد غر زیر لبی. زیر لبیهایم گاهی خیلی بلند
میشد. دیر هم میفهمیدم صدایم را شنیده کسی. میگوید پس امیر بودی! امیر محمد
گلکار و نه مهرداد و ساسان. نمیگویم حال امیر را میفهمم، فقط میگویم اوهوم. نمیگویم
آدم باید عاشق دیری باشد تا بفهمد. دیر نه یعنی قدیمی. دیر یعنی دیر بفهمی عاشقی.
دیر یعنی آدم عشقت مثل شیرین باشد یا مثل مارتین. مرده باشد، خیلی مرده باشد. میگویم
حسودیات میشود که روزگاری صدا میزدم مارتین و نه مامان و نه خدا؟ میگویی نه و
نگاهت را از من میدزدی. نمیگویم وقتهایی که نیستی و درد دارم هنوز صدا میزنم مارتین
و مارتی خانه را سرد میکند و من عادت کردهام به گرمای تو. صدایت که میزنم و
خانه که گرم میشود خیالم راحت میشود. میفهمی؟
گوشی
قبلیات تا حالا چندباری آلارم زده است. بیدارباش موبایلت آنقدر مهربان است که جای
اینکه بگوید بلند شو دارد دیرت میشود میگوید تو بخواب من بیدارم. تو را هیچ
صدایی بیدار نمیکند جز صدای من وقتی میگویم باید بروم دستشویی. یا وقتی ناله میکنم.
مثل مادر شدهای. جنس مادرانهای که مغزش حساس شده است به نالهی نوزادش. دیگر
وقتی میخواهی حتماً ساعت زودی بیدار شوی، میگویم امیر؟ میخواهم بچرخم سمت شما.
بیدار میشوی و بیکه حتی مادرانه غر بزنی جابجایم میکنی. وقتی لازم باشد از جایت
کنده شوی دستشویی دارم. میگویی سوسن دلم تنگ شده است برای وقتهایی که بلند میشدی
میرفتی آشپزخانه و زیر کتری را روشن میکردی. میگویم پرده را هم کنار میزدم،
برای کفترها دانه میریختم روی رف باریک پنجره. مینشستم پشت لبتاپ و منتظر میشدم بیدار شوی. دیروقت حتی.
میفهمی؟ مارتین خیلی مرده است. از بس مرده سرد شده است. من
حالا به این گرمای خوابدوستِ مهربانتر از مادر عادت کردهام. دوستش دارم.
بیدار شو دارد دیرت میشود.