۱.تبریز سرد بود و حضور تسبیح و پدرش
نگذاشت بوئیدنِ بویش مرا و بغضم را بشکند. تسبیح بیش از آنچه انتظارش را داشتم
خوشحال بود. دلم نیامد با بغض هفت ماههام که نزدیک بود بشکند ناراحتش کنم.
۲.تبریز
با باد و باران و زلزله گفت خوشآمدی سوسن. من روی خاکِ سرخش دراز کشیدم و گفتم
آغوش تو از همیشه سرد تر است تبریز.
۳.مادر
تاب نیاورد فریادهای فرو خوردهی مرا موقع بستن کافو. که جرأت نمیکردم حتی که مثل
خانهمان صدا بزنم مادر، خدا. مادر رفت تا در خانهی پدری گریه کند. زیر باران. با
دستِ شکسته برگشت.
۴.من
نگاه زنهای فامیل را که مرا موقع رقصیدن و دویدن بارها و بارها تماشا کرده بودند
تاب آوردم. خندیدم و دلم خواست بازوانم را در هوای گرم و خفهی پیرامونم چرخ بدهم.
ترسیدم و ترس شد کلمه و شب فکم درد داشت از آن همه سخن گفتنهای بیهوده.
۵.شهر
دارد سیمای نازنینش را خراش میدهد. وادارش کردهاند نو شود. تبریز که بزرگ شود،
بارهای دیگری که بروم برای رسیدن به نقاط آشنا خطوطِ جدید سر در گمم خواهند کرد و
من غصه خواهم خورد. برای راههایی که رفته بودم روی سنگفرشهایی که حالا خیابان
شدهاند و خیابانهای جدید چقدر پُل دارند. پُلهایی که دیگر وسوسهی پریدن قدرتِ
حرکت در این نیمتنهی خسته را نمیتواند برانگیزد. از بس که خوشبختم!
۶.دکتر
آیرملو مرا ابتدا نشناخت. بعد آن لبخند نجیبش روی لبهایش نشست. قرار شد اگر
توانستم دارو را تهیه کنم همان چند روز حضورم در تبریز تزریق کنم. یافت نشد. یافت
نشد ولی باعث شد بروم بایستم ـ البته که ماشین ایستاد ـ روبهروی نقاط آشنا. جلوی
هتل تبریز منتظر شادی ماندم. با تسبیح و قدمهای لرزان عرض خیابان را طی کردیم
برای گرفت پالس. یا با مریم وحدانی رفتیم کافیشاپی همان حوالی که دیگر نیست. رفتم
از گلفروشی نبش خیابان سه شاخه گل سرخ خریدم رفتم دیدن رقیه. تمام قدمهای بعد از
اردیبهشت ۸۲ را شمردم دنبال دوسیهی آوونکس. با فاطمه از پلههای ساندویچی نزدیک
دانشگاه تبریز رفتیم بالا. با تسبیح رفتیم زیرزمین پاساژ نسیم صحافی مبارک که
صاحبش لاکپشت دریایی داشت. همراه رقیه و برادرش رفتیم کبابی. آخ که چقدر در همین
نقطهی کوچک خاطره داشتم.
۷.دارو
یافت نشد. از بس نوع و اسم و هویتش را توضیح دادم به کسانی که میتوانستند کمک
کنند [سلام آرام عزیزم] خسته شده بودم. خانم فیزیوتراپم مخالف تزریق است و همه
موافق. چند روزی است کافو نبستهام و هوا آنقدر سرد است که درد دوباره بازگردد. شبها
خصوصاً.
۸.
رقیه (+) اصرار میکند اینبار او بیاید دیدنم. میگوید با ویلچیر که نمیتواند بیاید
خانه. همان پارکینگ مینشینیم و نگاهش میکنم که مثل خودم از بس استرس دارد حرف میزند.
حتماً شب که برگردد خانه فکش درد خواهد گرفت.
۹.
زهرای زیبایم (+) با عطای قشنگترش میآید و دو دوست دیگر که همگی همپاهای روزگاری
طولانی سلامتم و غمخوار روزهای پُردردم بودند. زهرا حالا عطا را دارد که نگاه از من برنمیدارد نیم وجبی شش
ماهه. میگویم عطا تو مرا میشناسی چون مادرت مرا خیلی دوست دارد. جور دیگری دوست
دارد. میدانم داخل ژنهایت من هم هستم. و او میخندد. میخندد و میدانم زهرا توی
دلش غصهدار میشود و شاید شب که برگردد خانه گریه کند.
۱۰.تمام
مدتی که تبریزم تپش قلب دارم. نگران چیزی هستم که نمیدانم. شبها تا مدتی بیخوابم.
مادر کنارم نمیخوابد. فقط موقع خداحافظی است که بغلش میکنم تا بو بکشم. بو بکشم
و گریه رها شود. بغض بشکند.
* مصرعی از شعر شانه (+)