در طول
کارم در بیمارستان که حدود سیزده سالی طول کشید دو جفت چشم را دیدم که صاحبانشان
خود را رها کرده بودند. یکیشان زن باردار دوقلویی بود که بیماری دریچهی قلب داشت
و من فقط دقایق پایان زندگیاش در اتاق زایمان را دیدم [عضو گروه احیا بودم و
لاجرم در هر نقطهای که نیاز به تیم احیا بود حضور داشتم.] چشمهای زن را خوب یادم
هست. چشمهایی که زمانی قهوهای بودند ما را که گروهی با اضطراب درک موقعیت پریشان
بودند و گروهی که با بیسوادی و عدم درک ثانیههای حیاتی دیوانهوار میچرخیدند با
تهیترین نگاهِ دنیا تماشا میکرد. باید دیده باشید تا درک کنید وقتی چشمانی که
روزی قهوهای بودند از نگاه تهی میشوند چه سهمگین و ویران کنندهاند. زن مُرد. مُردنش
را دیدم. دوقلوهایش را در اتاق عمل احیا کردیم و برگرداندیم. ولی آنقدر نرسیدن
اکسیژن طول کشیده بود که دکتر حیدرزاده بگوید از دستگاه بازشان کنند تا بمیرند.
مُردند. (+)
دومین
بار نزدیکهای ساعت شش عصر بود که زن چهل سالهای را با سابقهی ده بار زایمان
منجر به سقط به اتاق عمل فرستادند. دهمین سقطش بود. از فرط خونریزی رنگش پریده
بود. رمق نداشت. تلاش گروه بیهوشی برای یافتن رگ مناسب بینتیجه ماند. جراح عمومی
خواستیم برای کتدان [جراحی برای دست یافتن به رگهای عمقی]. ناموفق بود. من نگاههای
زن را دیدم و ظرف پنبه الکل از دستم افتاد. دکتر آبروش دید که من رنگم پریده است و
نتوانستم ظرف پنبه الکل را نگهدارم. شاید توی دلش گفت خسته است. شاید دکتر مسلمی
گفت به خاطر اماس بوده است. شاید برای همین خانم آزرم ـ سوپروایزر ـ به بدراکرمی
که برای شیفت شب آمده بود توی رختکن گفته بود خوب شد تو آمدی جعفری فلان. من اما
آن نگاه سهمگین ویران کننده را در چشمان زن دیده بودم. التماس گنگ و محزون چشمانی
که میگفت رهایم کنید تا بمیرم. زن مُرد. مُردنش را ندیدم. شیفت من تمام شده بود.
[شاید
عصرگاهی که پدر مُرد هم اگر به چشمانش نگاه کرده بودم آن سهمناکی ملتمس را میدیدم
و سعی نمیکردم سرم بزنم که تا سوزن اسکالپ را فرو کردم توی رگ دستش، رعشهی مرگ
تکانش داد.]
این
روزها، به آینه نگاه نمیکنم. به هیچ آینهای و اگر اتفاقی چشمم به آینه افتاد میهراسم
به چشمانم نگاه کنم. آشکارا سعی میکنم به لبهایم، به گونههایم، به ابروهایم، به
هر نقطهای جز چشمانم نگاه کنم. دارم تلاش میکنم آن تهیِ ملتمس محزون را نبینم.
ویرانم خواهد کرد.
رها
شدهام. (+)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*آن روز که «اطلس» را خواندم در همشهری
داستان، به لیلا پیامک فرستادم: «داستانِ اردیبهشت را خواندهای؟ من اطلسم.»
نخوانده بود. بعد هم که خواند نپرسید چرا. او هم ترسید این نگاههای تهی را ببیند.