حوالی
تاریک شدن آسمان و زمین باشد در بهار سال هشتاد و یک. در راه برگشت از خانهی
ناهید اتفاق به زعم من دهشتناکی تجربه کرده باشم و پریشان برسم خانه. در کفشکنِ
راهرو کوچیکه مادر بیاید جلو با چشمانی به درد و اشک نشسته. ببینم چشم کاسهی خون
شدهاش را. بگوید به احمد گفتهام مرا ببرد دکتر هنوز نیامده است. کفش نکَنده
بگویم لباس بپوش برویم. بی هیچ اطلاع قبلی ببرمش بیمارستان بهبود. تا پاسی از شب
توی نوبت باشیم و من ایستاده، قدمزنان به اتفاق شوم فکر کنم و به ناهید و به
مادر. مادر. مادر و آن استیصالش توی کفشکن خانه. یادِ مادر سالیان کودکیهامان
زنده شود که تا مریض میشدیم شده از همسایه دستی میگرفت میرساندمان فرمانفرما.
مژهاش چرخیده داخل و فرو رفته در چشم را بچیند دکتر. آسوده شود مادر و برادر هیچ
نپرسد کجایید؟ چه شد مادر؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* و اماس من یکساله بود.