نزدیک
ده روز صبر کردم برای چنین روزی که جعبههای شیرینی را باز کنم تا بلکه شانسی در
جعبهی پیچانگشتی باز شود … نشد. اینها را همراه پیچانگشتی سفارش داده بودم،
حالا اینها رسیدهاند بی پیچانگشتی!
امیر؟
سرخپوستی میرقصد و قرابیه میخورد و میگوید اگر تنها ثمرهی ازدواجم با تو خوردن
قرابیه باشد من راضیام!
من؟ هر
چند یکبار داد میزنم من پیچانگشتی میخواهم و گریه میکنم. شیرینی از گلویم
پایین نمیرود. نمیشد قرابیه یادشان میرفت؟