امروز
اگر دوم مهر باشد، دهمین سالی است که رسماً وبلاگنویس شدم. رسماً چون از مرداد ۸۲
بعد از رفتن هادی به این امید که روزی دلتنگیهایم را بخواند وبلاگنویسی میکردم.
ساکت و خلوت. قبلاً در موردش مفصل نوشتهام پس بیخیال. بعد وبلاگ مرا آفرید آنکه
دوستم داشت رسماً در دوم مهر ۸۲ روی سرور پرشینبلاگ کلید خورد. این برچسب «عشق و
مرگ» که میبینید مربوط به پستهای دوران عشگ و مرق نویسیهایم است. از بهمن یا
دیماه ۸۶ آمدم بلاگفا چون پرشینبلاگ قالب خشونت بار لکهی خون و با خون خود
نوشتمِ «مرا آفرید آنکه دوستم داشت» را نمیپذیرفت. عکس هدر آن روزهایم را دارم
ولی حوصلهی گشتن توی هارد سرتاسر مموریهای صرفاً از سر بیکاری را ندارم. دیدنش
هم لطفی ندارد.
ده سال
نوشتن، صرف اوقاتی فراوان پای درختی که میوهای ندارد و نه حتی به امید میوه و
سایه حتیتر درخت پروردن نهایت بینوایی یک انسان را نمیرساند؟ مرا از هر کجای
زندگیام شروع کنید غمگین بودم (+). غمگینی تحفهی بیماریام نبوده است هرگز. از هر
نقطهای که شروعم کنید دخترکِ تنها و گوشهگیر غمگینی را خواهید یافت که نمیداند
از دنیا، از کائنات یا خدا چه باید بخواهد. و اصلاً «خواستن» امری امکانپذیر است؟
در نهایتِ بیچیزی، چیزی نبود که راضیام کند. من انسان راضی بودم ولی اینجا مکانم
نبود. اینجا منظورم دنیایی است که اسیر و اهلیام خواست بکند و نتوانست. من همان
کودکِ وحشی عصیانگر غمگینی هستم (+) که زیر بار اندوه جهان به هر جان کندنی است قامت
راست میکند. کودکی نمیدانم چند ساله که از وقتی خاطرش هست باید همراه برادرهای
مدرسهروش بیدار میشد و صبحانه میخورد و تا شباهنگام که پدر بساط داستانگوییاش
را جمع کند بیدار میماند. دخترک اخموی ساکت بیدردسر تنهایی که در میان بازی دخترهای
همسایه جایی نداشت. مچاله و غمگین و بغض کرده نشسته پشت به دیوار زرد خانهی
کهنسال که دستهی دخترها میآیند و مدام پاندولوار جلوی او که میرسند صورتش را
به سخره میگیرند که چقدر زشت است. و هر بار که از جلوی آیینه گذر میکند زل میزند
به چشمها و لبها و بینی و ابروها و هیچ زشتی نمیبیند. همه خُردی و جوانی و
قشنگی. جز گره اخمی که ابروهایش را چنان میکشید سمت چشمها که نفس پلکها بند
آمده و فراموش کرده بودند رها کنند. مانده و مُرده بودند.
نوشتن
را از خیال شروع کرده بودم. از نمیدانم چند سالگی. آنقدر نوشتهام که استخوان و
مفاصل انگشت اشارهام که مدام سوار استخوان بند دوم انگشت میانی بوده است کج و
معوج هستند. البته که سرتاسر تحسین پدر را داشتم و مهر مادری. بعدها نگاههای
تحسین زیادتر شدند و من فارغ از زشتی، دلرباتر. و همچنان غمگین. همچنان کودکی زیر
بار اندوه خلقت روی دو پا ایستاده. آن اخم روی صورت از این بود؟
گوشهگیریام
را اینجا تلافی کردم. سرم به ناگهان شلوغ و پر دغدغه شد و سادهتر از آن بودم که
گول نخورم. آنقدر کلک به خوردم دادند که فربه شدم. جایی دیدم نوشته بودند جلوی کسی
که سیاست دارد صادق بودن فلان است. فحش نبود. من بودم. جای آن فلان بگذارید سوسن
جعفری. به آدمهای سیاس کمادعای مجازی پُز صداقت فروختم و چیزی جز حرمان نصیبم
نشد. بگذریم نه؟
بگذریم.
ده سال
است اینجایم و در هر سوراخ سمبهی مجازی که میشود تصور کرد عضو شدهام. محض تفنن.
گذری. بیبازگشت. جز این وبلاگ که بدجوری شده است من: غمگین و زیر کوهی از اندوه
خلقت در عذاب. هوسش را دکتر اسماعیلیون (+) انداخت به جانم. ترکِ وبلاگنویسی را میگویم.
ترکِ پروردن درخت تُنک و بیبری که فرسودهام کرده است. تنهاتر و بینواتر و
رسواتر.
در توانم نیست به ناگهانی رفتن. «حق صحبت دیرین»
دارد با من به قول کسی در همشهری داستان که دیشب نه نیمه شب میخواندم. عجیب نیست
که یکسال به ضرب درد از خواب برخاستن و چشم به سقف دوختن عادتم داده است به شببیداریهای
مدام و آزارنده. حالا شبها در اتاق نشیمن میخوابم. بیداری که حادث میشود بعد از
لختی حمله خواب ناشی از داروها مینشینم به بافتن، به خواندن و نه البته نوشتن.
برگشتهام و شدهام همان کودک نمیدانم چند سالهای که برای درهای دو لتهای چوبی
خانهی پدری قصه میگفت. آنقدر در خیال قلمفرسایی میکنم که برای وبلاگ چیزی نمیماند
بنویسم جز چند خط ادای «حق صحبت دیرین». چه اصطلاح دلنشینی است برای یادآوری
گذشتگانی که ریشه دواندهاند در ما حتی شده در مای مجازی، و نه حسرت خوردن.
میگذریم.
داشتم
از ترکِ وبلاگنویسی میگفتم.
_____________________________________________
* تیتر یکی از پستهای آیدا.
** برایت کم گذاشتهام رفیق! (+)