۱. و بعد، حس میکنی باید تمام این کلمات شگفت را بنویسی، این جملاتی که با انحنای شکوهمندی در هم تنیدهاند، و در نقطهای ناملموس، تمام شدهاند. یعنی نمیشود حتی از یکیشان چشمپوشی کرد، نمیشود گفت این پاراگراف بهتر است، این را مینویسم! تمام این بندها چنان در بند هم هستند که نشود تنها با نوشتن یکی از آنها، اعجاز قلم را به نمایش گذاشت، با دیگران شریک شد. هر زمانی که از بندی به بند دیگر میرسی، شگفتیات افزون میشود و سردرگمیات ژرفتر. آنوقت نمیدانی چطور میشود بی اینکه بندی، تکهای، جملهای از «ای موسی برخیز» را اینجا به اشتراک بگذاری، بگویی که این کتاب شگفتانگیز است.
۲. تا به حال خیلی پیش آمده است که مثلاً رفتهام و پُست جدید کسی را میخوانم [مثلاً یک شعر را] و همینطور که میروم پایین، با خودم میگویم: اوه! چقدر آشناست! یا هم نه، میگویم: عالیه! سبکاش خیلی آشناست! بعد، به انتها که میرسی، پای نوشته، یا هم نه، داخل کامنتهایی که احیاناً دیگران نوشتهاند، دستات میآید که این شعر از «فروغ فرخزاد» است!
من، خوشبختانه یا بدبختانه، حافظه شعریام ضعیف است. یعنی مرا بکشید، آن شعر کودکانه «من یار خوش زبانم …» را عمراً اگر بتوانم بدون اشتباه تا اخر بخوانم! یا حتی همین «یه توپ دارم قلقلیه!». حتی ترانههای کوچه بازاری که تا شروع میشود عین بلبل باهاش همخوانی میکنم را هم بلد نیستم از بَر بخوانم. ولی، سبک، وزن و سیاق شاعرها یادم میماند. یادم میماند سعدی و مولوی و حافظ و خیام و سپهری و عریان و طاهر و سایه و الی آخر، چطوری شروع میکنند و چطوری تمام میکنند.
در مورد نثر هم اوضاع همینطوری است که نوشتم. یعنی ممکن است اسم کتاب خاصی، نویسندهاش یا شخصیتهایش ابداً در خاطرم نماند، ولی آن تخیل، آن صحنههایی که ذهن، در حین خواندن کتاب، میسازد و میپرورد را از خاطر نمیبرم. حتی بوی آن داستان، رنگاش، موسیقیاش در خاطرم میماند. حتی مزهاش.
اینطوری است که از دوریان گری فقط همین یک جمله در خاطرم مانده است که در یکی از صفحات کتابچه، زیر نقاشیی سیاهقلمی از داستان، از زبان دخترک بازیگر، نوشته شده بود:
«I love you better than anything in the world, don`t leave me!»
ولی بعدها، مثلاً نزدیک سیزده سال بعد که مینشینم فیلماش را تماشا کنم، هر چه گوشهایم را تیز میکنم، هر چه فیلم را جلو و عقب میزنم، این جملهی لعنتی را از زبان دخترک لعنتی نمیشنوم که نمیشنوم و پاک به هم میریزم!
۳. بعدترش اینکه ممکن است تصمیم گرفته باشی بنشینی و فیلم «گوژپشت نوتردام» را تماشا کنی و بعد از لپتابت که دل میکنی و اینترنت را که طلاق میدهی و میرسی جلوی میز تلویزیون، پاکت سیاه رنگ را برمیداری و دو تا سیدی را میکشی بیرون و مینشینی جلوی تلویزیون، و مینشینی به تماشای «شبهای روشن» همینطور که فیلم پیش میرود، هی در مخیلهات ادبیاتاش را تجزیه و تحلیل میکنی و نود در صد مطمئنی که این ادبیات رنگ و بوی ادبیاتی را دارد که تو شیفتهاش هستی و هی ابروهای پاچه بزیی هانیه توسلی(+) سیمای معصومانه و شهرستانی دلکشی ایجاد میکند و هی این جملات فیلسوفانه غیرمعمول، توی ذوقات میزند و آخر سر، همان آخر کاری که در زمینهی سیاه، این اسامیی تایپیی سفید رنگ چشمهایت را میزند، میخوانی: برداشتی آزاد از «فئودور داستایوسکی»!
ممنونم فرزانه جان.
۴. بعد هم بیربطش اینکه، اینی که گفتهاند و میگویند: «ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است!» چقدر واقعیت دارد؟ یعنی اینکه من برخلاف گذشته (+)، بخواهم زندگیام را جور قشنگتر و روشنتر و زندهتری رقم بزنم، چقدر احتمالش هست که موفق باشم؟