هر روز، مینشینم به نوشتن. تیتر میزنم، تکهای از نامجو، آرون، جملهای از تو حتی. مینویسم و ویرایش میکنم و پُست میکنم. در واقعیت اما، یا دارم میبافم یا عروسک میدوزم یا میفهمم که «ناصر شهریاری» نویسنده، بازیگر و کارگردان است. پسر نه سالهای هم دارد که دوست ندارد بازیگر شود. خجالت میکشم. مثل وقتی که رقیه گفت فوقلیسانسش را گرفته است و میخواهد دکترای روانشناسی بخواند. منِ محافظهکار شروع میکند به توجیه. هُلش نمیدهم برود گم شود. هی حرف میزند و من نمیشنوم. سلولهای شنواییام به صدایش، به هجاهایش، به کلماتش عادت کرده است و تحریک نمیشود. میخواهم مثل مونا دیگر پلهها را بهانه نکنم.
بالاخره بهمن تمام شد. سنگین بود برایم. امیدی که دیماه روئیده بود در سینههای ما و فیزوتراپم را خشکاند. سرد بود و سرما مرا چسباند به دیوار درد. اماس عود کرد. مأیوس بودم که فیزوتراپم دستم را گرفت. دست دلم را گرفت. دست روحم. چه اعتمادی دارم من به او. چه من و امیر باورش کردیم.
پنجشنبه باز درد بود. زیاد. برای فیزوتراپم جاکلیدی گربه دوخته بودم. الگویش را از کارهای مریم کِش رفته بودم. خوشحال شد. گفت پایت را آویزان کن تا بیایم. ما دیر رفته بودیم و وقت صبحانهاش بود. یکهو خانم دیگری آمد با یک اعتماد به نفس خاصی گفت خانم فلانی تا چند دقیقه نمیتوانند بیایند و من آمدم باهات کار کنم. نگران شدم. پایم را گرفت و کشید و گفت ببین چه خوب صاف شد! نگاهم به سالن بود که یا امیر را ببینم یا خانم فیزوتراپم را. درد داشتم و هی میگفت درد داری؟ ای جان. شروع کرد که من با بیماران ام اسی زیادی کار کردم. ریسمان سیاه و سفید. ترس داشتم. نگران بودم. جفت پاهایم را تا جایی که میشد صاف کرد و افتاد روی پاهام. حرف میزد از معجزههایش که فیزوتراپم آمد. دلخوریاش را پنهان کرد که نترسم. دستان گرمش را با آرامش گذاشت روی زانوی راستم. کمی که کار کرد درد رفت. درد گذاشته بود رفته بود.
اسفند رسید. آرامم. به این فکر میکنم که چه بدنم را آزردهام من که دلگیر نشسته است و لج کرده. دارم یاد میگیرم سختگیر نباشم. دارم یاد میگیریم میشود وقتی خستهام کارم را ول کنم. هر چه هم ضروری. این وضعیت هر قدر دردآور، دارد یادم میدهد بعد از این چگونه باشم. من؟ دانشآموزی سحرخیز، مؤدب. درسخوان. سر به هوا بیشتر. تغییر همیشه سخت است. همیشه درد دارد. اما شدنی است.
بوی تبریز، بوی حیاط خانه پدری، بوی تنِ مادر تا همینجا که نشستهام آمده است.
* هاه. قرار بود در مورد فیلم زیبای The best offer آخرین فیلم تورناتوره بنویسم مثلاً. شد این. معرفی فیلم بماند برای فردا مثلاً؟