حال درویشی را دارم و جان‌اش را نه

خبر نداشتم امروز، چهل روز گذشته است از رفتن  خانم شاملی (+) نشسته بودم که دوباره آقای نریمانی که آمده بود پرونده‌ها را ببرد، گفت اعلامیه‌اش را زده‌اند. به تعدادی از بچه‌ها زنگ زدم که برخی سر عمل بودند و جواب ندادند وِ زهرا هم گفت می‌روند شمال، مریم هم که رفته است تهران. بعد من شدم و ظریفه و صدیقه.

باز همین‌طور نشسته بودم که خانم فلاح‌نژاد وارد اتاق شد. رنگ مهتابی‌اش پریده‌تر بود و خسته بود. حدود یک ماه پیش در پی‌ علایمی، تشخیص ام.اس داده شده بود برای شوهرش. بعد هی از این دکتر به آن دکتر رفته بودند. یکی گفته بود، هیچی‌ات نیست آقاجان، یکی گفته بود ام.اس و حتی یکی‌اشان برای مرد بینوا «اسید فولیک» تجویز کرده بود. از آنچه در جواب ام.آر.آی خواندیم مشخص بود که ام.اس است و البته از علایمی که توصیف می‌کرد. ولی به شدت در برابر تشخیص مقاومت می‌کردند و به هیچ وجه حاضر نبودند قبول کنند. حتی یکبار که از دکتر خودم خواهش کردم وقت بدهد و معاینه‌اش کند، و گفته بود ام.اس است، باز هم بهانه آورده بود که دکتر اخمو است و از دماغ ِ فیل افتاده است. اصلاً انگار منت می‌گذارد بلند می‌شود از پشت میزش و معاینه هم که نمی‌کند، از روی لباس و جوراب مگر چیزی مشخص می‌شود؟ هی مثال بارز آوردم برایش که عزیزم فلان خانم دکتر با زبانش آدم را درسته قورت می‌دهد و مریض‌ها یک دکتر ص. می‌گویند شونصد تا از بغلش می‌زند بیرون ولی اگر باشی سر عمل‌هایش می‌بینی حتی یک رزیدنت بهتر از او عمل می‌کند و اگر سایر اساتید به دادش نرسند، کار بیمار با کرام‌الکاتبین است. ولی دکتر عبدالهی را ببین! جواب سلام آدم را نمی‌دهد ولی معجزه می‌کند. هر چه بیشتر می‌گویم کمتر اثر می‌کند. خلاصه با ردّ دکتر من، رفتند شورای پزشکی و ام.آر.آی مجدد و آخر سر، همان دکتری که گفته بود ام.اس نیست و اسید فولیک تجویز کرده بود، گفته است همان ام.اس، و بعد خیلی دموکرات گفته است آقای فلانی ما فلان دارو و فلان آمپول و فلان قرص‌ها را داریم، کدام را می‌پسندی بپیچم برایتان؟!

آخر ِ شب دو روز پیش بود که زنگ زد و خواست با شوهرش حرف بزنم. مرد بیچاره به شدت ترسیده بود و نگران بود. نگران کارش، زندگی‌اش، بچه‌هایش. می‌گویم آقای فلانی به خدا همیشه می‌گویم کاش کسی بود با من حرف می‌زد و راهنمایی‌ام می‌کرد تا آنقدر طول ندهم پذیرش بیماری‌ام را و مقاومت نکنم. تشویقش می‌کنم. می‌گویم من نه سال است دارم کار هم می‌کنم. ام.اس هم دارم. تازه سال ِ قبل بود که کار در اتاق عمل برایم دشوار شد و آمدم بخش اداری. هر چه می‌گویم، حتی از پشت تلفن، انگار می‌بینم که بغض کرده است و نمی‌خواهد بپذیرد و من نگران زمانی هستم که طلایی است و نباید به این راحتی از دست برود. بالاخره راضی می‌شود آمپول‌ها را بزند. شرایط تزریق آمپول را یادش می‌دهم. مردد و دو دل قبول می‌کند. حتی شاید قبول هم نمی‌کند.

امروز خانم فلاح‌نژاد رفته بود دنبال خانم دکتر خوش‌زبان مزخرفی که خوب می‌شناسم‌ش و آدم متأسفانه در این مسائل نمی‌تواند رُک باشد، جناب خانم دکتر با کلی فیس و افاده نسخه می‌نویسد و بعد بنده خدا می‌رود دنبال تشکیل پرونده در انجمن ام.اس، که آدرس را اشتباهی داده بودند و بعد مدارک‌ش ناقص بوده، برگشته است کمیته ام.اس در بیمارستان امام رضا (ع) و فرمی می‌دهند که ببرد خانم دکتر تکمیلش کند که خانم دکتر رفتار مناسبی نمی‌کند و دل نازک ِ خانم فلاح‌نژاد می‌شکند و از در که آمد داخل، تا دست‌هایش را گرفتم زد زیر گریه. بغلش می‌کنم که عزیزم من تمام این مصیبت‌ها را تنهایی کشیدم. کسی همراه‌م نیامد. به کسی نگفتم. گفتند، طعنه زدند، بغض کردم، گریه کردم. از ترس ِ اینکه کسی در منزل با خبر نشود، می‌رفتم توی حمام و آنقدر گریه می‌کردم که از حال می‌رفتم. بعد او گریه می‌کند و من یاد ِ تنهایی‌ آن شش ماه می‌افتم و بغض می‌کنم که واقعاً درمانده شده‌ام که چه بگویم؟ چه امیدی بدهم؟

که خدایا، هر زمانی که می‌شنوم برای کسی تشخیص ام.اس داده می‌شود، بغض می‌کنم. که خدایا حکمتت را شکر. که خدا، کاش شهامت آن درویش را داشتم، که گفت هیکل مرا آنقدر بزرگ کن که جهنم ِ تو را به تنهایی اشغال کنم تا دیگر جایی برای دیگری نباشد. که کاش می‌شد بگویم خدایا هر چه درد و اندوه و غم است بریز در جان ِ من، دست از سر ِ خلایق بردار!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* دکتر من آدم بدی نیست. فقط خشک است و البته آنقدر پُرمشغله است که واقعاً وقت نمی‌کند بنشیند به صحبت با بیمار و خانواده‌اش. اتفاقاً همین خشک بودن‌های او بود که باعث شد، رفتار خوبی با بیماری‌ام داشته باشم.

** بدترین خاطره‌ دورانی که آونکس تزریق می‌کردم مربوط می‌شد به زمانی که برای تأیید دوزهای جدید باید پوکه‌های آمپول‌های قبلی را تحویل می‌دادیم. یکبار من یادم رفت. مرد گفت الاّ و بلاّ برو بیار. سوار تاکسی شدم و سریع رفتم خانه و برگشتم گذاشتم روی میزش. بعد در کمال خونسردی پوکه‌ها را جلوی چشم‌های من ریخت توی سطل آشغال. یعنی به خدا قسم دلم می‌خواست هق هق بزنم زیر گریه که بی‌انصاف می‌دانی چقدر پول تاکسی دادم و چقدر استرس کشیدم که اگر نرسد دارو چه به سرم می‌آید؟ که مرد حسابی، نمی‌شد وقتی من از اتاق رفتم بیرون، می‌ریختی‌اشان دور؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.