«از بلندگو اعلام کردند باید سوار هواپیما بشوم. قبل از ارسال این نوشتهها برای استنلی، آخرین کلمات را مینویسم. چه فکری مناسبِ به پایان بردن این نوشته است؟
شاید باید این نوشته را با نظری نیمه متعالی راجع به زندگی خودم به پایان برسانم.
یا راجع به اینکه لنگرها میخورند به ماهیهایی که آهسته حرکت میکنند.
یا راجع به اینکه قورت دادن آب دهان فرونشاندن امیال خشم است.
یا راجع به اینکه مردم برای کسانیکه اخیراً مردهاند عزاداری میکنند ولی برای مردههای قدیمی هرگز.
یا راجع به اینکه ابلهان دانا دکترهایشان را غافلگیر میکنند، بازندهها پدرشان را مقصر میدانند و واماندهها فرزندانشان را.
یا راجع به اینکه اگر با دقت گوش کنی، کشف میکنی مردم هیچوقت بر له چیزی نیستند، بلکه علیه ضد آن هستند.
یا راجع به اینکه وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟»
یا راجع به اینکه وقتی زنی که سر تا پایش را جراحی پلاستیک کرده میمیرد، خالق با تعجب نگاهش میکند و میگوید «من این زن رو به عمرم ندیدم.»
یا شاید باید با نوشتهای خوشبینانه تمام کنم و بگویم حتا اگر دیگر هیچ عزیزی برایت باقی نمانده که دفنش کنی، خوب است خوشبین باشی و محض احتیاط یک بیل همراه داشته باشی؟
استیو تولتز / جزء از کل/ پیمان خاکسار / صص. ۶۵۵-۶۵۶