با تو تمام کوچههای کودکی را راه میروم. شانه به شانهات و هر از گاهی میایستم تا با زنی از روزهای دور احوالپرسی کنی. زنهایی که نمیشناختم و هرگز نخواستم زنی غیر از تو را بشناسم. با زنی غیر تو راه بروم. تمام کوچه پس کوچههای غربی این شهر را.
دلتنگم. دلتنگیام مبتلای توست. تمام درونم از توست و تمام جهانم بوی تو را میدهد. بو میکشم؟ نه. نمیدانی چه میترسم بوی تو، بی تو به مشامم برسد. چه از تماشای دنیای بی تو میترسم. چه از این زیستن بیزارم. از خوردن و آشامیدن بی تو. خوابیدن و بیدار شدن بی تو. حرف زدن با تلفن بی تو. تماشای تلویزیون بی تو حتی. از عشق به گل و درخت بی تو. از نماز خواندن بی تو هم.
از دیدن برادرها و خواهرها بی تو. حرف زدن با زنداداشها بی تو. خندیدن با نوهها و نتیجهها بی تو. از لذت بردن از تماشای هر ذرهای از این جهان بی تو بیزارم.
میترسم.
میترسم مادر.
تمام عمرم از اینکه بی تو باشم ترسیدهام. تمام کودکیام بعد از آن تصادف وحشتناکت، نیش زدن زنبورها و تمامِ تمام ساعتهایی که از تو دورم میکردند میترسیدم. نیمه شبها که توی تاریکی خیره میشدم به تن نحیفت که نفس بکشی و خیالم راحت بشود که «باشی و زمین همچنان بچرخد». نیستی و زمین همچنان میچرخد. آخ. زمین همچنان میچرخد و من همچنان بیدار میشوم و به تو که نشستهای لبه تختت سلام میدهم. غذا میخورم. میخورم؟ غذاها هیچکدام مزه ندارند. چیز خوشمزهای پیدا نمیکنم بخورم. دلم کوکوهای تو را میخواهد، آشهایت. پلوهایت. ترشیهایت. دلم مربای گل محمدی میخواهد که تو پخته باشی. شربت آلبالو که تو کشیده باشی. دلم کبابهایی میخواهد که تو پخته باشی.
مادر.
تمام عمر ترسیدم که نباشی. تمام سی و هشت سالی که گذشت حتی کنارت که مینشستم همان دم میترسیدم آخرین دم باشد. دلت چیزی بخواهد مهیا کنم. دلت جایی بخواهد ببرمت. بترسم از گفتن بماند برای فردا. کدام فردا؟ چه میترسیدم از هر فردایی بی تو و متعجب بودم از خواهرها و برادرهایم که نمیترسیدند از دمی بی تو. لحظهی بعد بی تو. روز بی تو. شب بی تو.
چطور تاب بیاورم؟ وقتی همان برادرها و خواهرها اینطور بیتابند، حال مرا میفهمی؟ پس کجایی؟ چرا نمیآیی؟ چرا نمیبَریام؟ نگران ته تغاریات نیستی؟ که گریه کند، تنها بماند، بترسد؟
دارم گریه میکنم. تنهام. میترسم. که بیایی. آخ. آخ. نمیآیی…
——————-
* هوشنگ ابتهاج
اگر به دست من افتد فراق را بکشم………..
امان از شب و روزایی که میگذرونی.
گریه کردم…