مینویسم که یادم بماند دیشب داداش محمد آمد و تختت را جمع کرد. دراز کشیده بودم. غذای مانده خورده بودم و دل درد داشتم و سردم بود و همانطور مچاله ماندم و به صداها گوش دادم. به جای خالی بزرگی که قرار بود پدیدار بشود فکر کردم، ولی نه. تو چه جای کمی اشغال کرده بودی. آنقدر کم که با یک مبل دو نفره پُرش کردند. تا من بلند شوم بنشینم انگار نه انگار تختت اینجا بود و کپسولهای اکسیژن بالای سرت و میز پایین پایت. آخ که مغز چه حیلهگر احمقی است. بغضم را تا برادرم و همسرش بروند نگهداشتم. حتی خندیدم. رفتند و تماشایت کردم که نشستی روی مبل دو نفره و گریه کردم. جای خالی تختت را با هر چه پر کنند، تو، جهان من برای تماشای من جایی برای نشستن پیدا میکنی.
آخر تو مادری. از تو مهربانتر فقط خداست.