از جایی داشتم برمیگشتم و سه بار با اینکه دربست گرفته بودم ماشین عوض کردم. اولی خراب شد، دومی صندلی عقب مسافر مرد اذیتم کرد. دفعه آخر سوار ماشینی شدم که راننده و دو همراهش خانم بودند با یک دختربچه. التماس کردم مسیر مانده را سوارم کنند. قبل از مقصد با دیدن مغازهای گفتم پیاده میشوم. پاساژ شد. گشتم و گشتم و یک پیراهن گَل و گشاد سفید با گلهای سبز برداشتم برای مادر. بعد هم دنبال لیوان لعابی بودم برایش که فروشنده اول گفت دارم ولی به جایش از ته اتاقکش لیوان نقرهای رنگی داد که نگرفتم. رفتم سراغ مادر که نشسته بود روی تخت و سرش را با روسری مدل خاص خودش که از پشت گردن رد میکرد و بالای سرش گره میزد بسته بود. پیراهنش را در آوردم و پیراهن سبز نو را تنش کردم. مدل خودش کیف کرد. دوباره رفتم بازار دنبال لیوان و یادم بود پیدا کردم برای امیر هم بگیرم. فریبا هم باهام بود اینبار. باهاش درباره مادر گفتم و گفتم فریبا بیمادری خیلی سخته شماها چطوری تحمل کردید و هر دو گریه کردیم. هنوز دنبال لیوان بودم که بیدار شدم.
خواهرم میگوید خیلی ناراحت بودی که نشد برایش پیراهن نو بخری، آخر خریدی و پوشاندی.
الحمدالله.
————————
عالِیَهُمْ ثِیابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَ إِسْتَبْرَق (آیه ۲۱ سوره انسان)*