پاهایم زخمیاند، جاهایی که تصورش هم نمیکردم، خوب نمیشوند، طول میکشد خوب بشوند. شبها باز اسپاسم دارم منقطع. بیدارم میکنند و عذابم میدهند و بعد آرام میگیرند با یک نئشهگی خاصی که سریع خوابم میبرد تا دو سه ساعت بعد.
حالا من نوشتم شفا و این صحبتها، چشم نامبارکی که جدیاش گرفتی به روح عمه مرحومم همهاش حرف قشنگ بود که گفتیم زده باشیم، شما چرا جدی گرفتی؟
همین چند روز قبل، اوایل محرم یا قبلش خواب دیدم باز لباس تن مادر کردم، سیاه. دلم خوش است به تعبیرش.
*صائب