نمیدانم شما هم این حالت را تجربه کردهاید؟ که جایی دعوت شده باشید و بعد ببینید از اتفاق کسانی هم آنجا هستند که عزیزی را در همان حوالی از دست دادهاند. خوب این آدم برای شما هم عزیز بوده است، برای همین در برخورد با اینها، دست و پاتان را گم میکنید؟ میمانید که با چه جملاتی تسکینشان بدهید؟ بعد فکر کنید کم مانده است گریهاتان بگیرد و چون نمیخواهید جو را به سمتِ اشک و آه سوق بدهید، و یقین میدانید که سُریدنِ اشکی از چشمگاهتان، اولین جرقه را خواهد زد، در نمیمانید که چه کنید تا نجوشد و نریزد؟
وقتی یکی یکی مینشستند کنارم و صحبت ناگزیر میکشید به آن عزیز رفته، حالتِ گنگ و مستأصلی داشتم. کلمات قایم میشدند و نظم جملات به هم میریخت و در نهایت بیچارگی حتی موفق به شنیدنِ حرفهاشان نمیشدم. برای همین هم بود که نمیدانستم کِی برای پاسخ دادن مناسب است و کی باید ساکت باشم. بدبختانه بیشتر جوابها و واکنشهایم، ناشیانه و نامربوط بودند و من، هنوز هم، حتی الآن که نشستهام تا بنویسم، توالیِ گفتگوها در ذهنم به کلافی در هم و کور بدل شده است. چقدر بد است همدرد باشی و همدلی نتوانی.
من این حالت را در مواجهه با آدمهای بزرگ هم دارم. آدمهای بزرگ برای من، رئیسجمهور یا … نیستند، گاهی که نه، بیشتر مواقع با همچین موجوداتی، بیشتر از حد ریلکس و مسلط هستم. آدمهای بزرگ یعنی کسانی که خیلی دوستشان دارم ولی از من بزرگتر هستند و بنابراین نمیتوانم احساسم را آن طور که هست بروز بدهم. مثلِ مادرم، یا مهتاب خانم یا مثلاً دکتر عبدالهی و دکتر رسولی. اینطور آدمها آنقدر محترم و بزرگوار هستند که نزدشان به شدت خاضع میشوم و این شدت به لکنت میکشد. انگار که مجبور باشی مقابل جمعیتی، برای اولین بار کنفرانسی ارائه بدهی. نمیدانم شما هم این حالت را تجربه کردهاید؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هی سیب! وقتی به من گفتند که چقدر خوب بالای سر محتضرشان قرآن خواندهای و چه لطف بزرگی کردهای در حقشان، و اینکه چقدر دعایت میکردند، خیلی خیلی زیاد به تو افتخار کردم.
دوستت دارم دختر!
** مهتاب خانوم اینبار موقع خداحافظی یک طور بدی گریه کرد … از آن مدلهای بد … داغانم کرد!