رفتم و روی تخت چوبی دو نفره غریبهای دراز کشیدم و خودم را پیچیدم لای لحاف، از لای لحاف سرم را بیرون آوردم و رو به فضای خالی بالای سرم گفتم خیلی دوستت دارم. فضای خالی گفت من هم خیلی دوستت دارم. گفتم پس کی برای بردن من میآیی؟ گفت خیلی زود عزیزم، خیلی زود.
گفتگوی بیشتری بود اما همین دو جمله یادم مانده، این سومین بار است که مارتین را در خواب میبینم… بشیراً نذیراً…
*ابوالفضل مبارز