میدانی؟
دستِ کم یک عالم خاطره دارم با تو. آنقدر که گاهی خیال میکنم سالیانِ سال است که
در کنارت زندگی کردهام و هرگز از تو دور نبودهام. دستِ کم آنقدر شیرین و تلخ
داشتهایم کنار هم که هیچ کنج خالی از تو در جانم نمییابم. باورت بشود یا نه، من
لذت میبرم از گفتن «یادته امیر آقا؟» و بعد بروم به یکسال پیش یکچنین روزی …
بگویم؟ بگویم که چقدر دلم قرص بود به حضورت؟ و اینکه حتی ذرهای شک نداشتم به دوست
داشتنی که ریخته بودی زیر پاهایم؟ همین پاهای کم جانِ من؟ که توی آن چشمهای
زیبای شرمسار که غرق مهربانیام میکردند، امنیتی رشکانگیز زبانه میکشید به
دامنِ آرزوهایم که گُر بگیرم از لذت درکِ قشنگترین احساس مردانهای که مناعتِ
بلندی داشت و عزّتی کمنظیر؟
که
بگویم امیر آقا یادت هست؟ پارسال این موقع؟ یعنی واقعاً پارسال بود؟ اینقدر نزدیک؟
پس چرا من خیال میکنم مدت زمان طولانیتری را با تو سپری کردهام؟ خیلی طولانیتر
از زمانِ زمینی. زمانِ خاصی، مدتِ غریبی. میدانی؟ دارم به این فکر میکنم که چطور
ممکن است فقط یکسال گذشته باشد؟!