آنجای داستانم که خدا میگوید طناب را ببُر! سه سال است اینجای داستانم…
برچسب: زندگی
All saints*
یک. بارتِ جوان؛ دستیار طب اورژانس در قسمتی که دیشب پخش شد، مشکل بیمارش را درست دقایقی قبل از ایست قلبیاش تشخیص داد ولی نتوانست نجاتش بدهد. به شدت عصبانی و مستأصل بود از خودش که همیشه تشخیصهای طوفانی داشت و آنروز چون ذهنش درگیر درد و اندوهی عمیق بود، نتوانست به موقع تشخیص…Continue reading All saints*
در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم*
دو سال است آشپزی نکردم. ظرف نشُستم. لباس اتو نکردم. لباس تا نکردم. جارو نکشیدم. گردگیری نکردم. عروسک ندوختم. الگو نکشیدم. نان صبحانه نپختیم. کیک شکلاتی خیس نپختیم. کافه نرفتیم. مسافرت نرفتیم. روی تخت نخوابیدم. دو سال است صبحها موهایم را پشت سرم دم اسبی نبستم. بوسه خداحافظی نکردم. عصرها منتظر چای و دمنوش و…Continue reading در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم*
علایم بالینی
دیگر بالکل قافیه را باختهام.
در هیچ عرصه مردِ تحمل ندیدهام
اولین زخمها کوچک بودند، میشد نادیده گرفت و خندید و گذشت. میشد گفت از تلخکهای همه زندگیهاست. حواسش نبوده. از قصد نبوده، بد برداشت کردی. شوخی کرده. اما آن روز سال نود و سه، در سالن جیمِ کلینیک فیزیوتراپی وقتی مچ پاهایم را گرفته بود، زخمهای بزرگ، زخمهای واقعی، زخمهای شمشیر از رو بسته…Continue reading در هیچ عرصه مردِ تحمل ندیدهام
اذ قال یوسف
تا همین یکی دو هفته پیش فکر میکردم چقدر خوب حال حضرت فاطمه را میفهمم بعد از فوت پیامبر، حالا میبینم چقدر یوسفِ زندگیام پر رنگ بوده و غافل بودم از آن.
اسم پروژه را بگذار دنیز
نقاش غزل تا به چشمان تو پرداخت دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت شهریار