دیروز نقاشی کشیدم. با اینکه سایز تابلو کوچک بود هنوز تمام نکردم. امروز نتوانستم ادامه بدهم چون دیشب امیر جعبهی رنگهام را گذاشت بالا. امروز بافتنی بافتم. غمگینم چون با این که دیروز که خودمان تمرین کردیم پاهام خوب بودند، امروز در کلینیک جواب نداد. میدانم! همه میگویند نباید ناراحت شوم و روند کاملاً طبیعی…Continue reading خزعبلاتهنّ!
برچسب: زهرا
موتیفات عیدانه!
۱.سال تحویل شد من گریه کردم چون خدا چیزی خیلی سرّی در گوشم زمزمه کرد که داشت قلبم میترکید. آنجا که میگوید امانت را بر کوه عرضه کردیم و فلان، همان! ۲.نمیخواستم تا مدتی بنویسم. شما باور نکنید. مگر زرمان (+) میگذارد حسادت ننشیند توی دل آدم و نیاید بنویسد؟ مگر میشود خواند: «من از…Continue reading موتیفات عیدانه!
به زرمان
ارومیه باشد. نازلو باشد. حوالی سالهای ۷۶ یا هم ۷۷. طرفهای ظهر باشد. اکرم فرامرزی بگوید باهاش بروم تا مخابرات دانشگاه، بگویم باشد و فکر کنم خودم هم یک سری به بانکش میزنم. توی زمین خالی نرسیده به ساختمان مخابرات و بانک، تور والیبالی علم کرده باشند و محمدرضا با همان پیراهن سفید با…Continue reading به زرمان
چایهای معطر
آدم باید سر شب برود جلوی خانهی دوستش توقف کند. هوا سرد باشد و تمام تنش از کار فیزیوتراپی کوفته و خمیر باشد. شیشه ماشین را بدهد پایین و لیوان چای معطری که دوستش آورده بردارد و رفع تشنگی کند. بگویند و بخندند و دلش یک خواهر بخواهد عین او (+). یک خواهر در نزدیکی…Continue reading چایهای معطر
مفیستوفلس*
هنوز صبحانه نخوردهام. تلویزیون روشن است. فقط برای اینکه صدای نفسهای مرد چشم دگمهای را پشت سرم نشنوم. مرد چشم دگمهای شنل هم دارد و ممکن است به قسمتهایی از دیوار خانه خون مالیده باشد. احتمالاً وقتش که برسد اتاق تاریک خواهد شد و چشمان من هم دگمه ای میشوند و بعد باید با ترس…Continue reading مفیستوفلس*
سپید بالدار من
شبی که بعد از رفتن الهام و رامک و زهرا، با آرزو و همسرش رفتیم گردش شبانه، امیر به یک ماشین عجیب و غریبی گفت آرزوی کودکیام. همه چیز از همان شب شروع شد: اینکه چرا وقتی بچه بودم آرزویی نداشتم؟ حتی بزرگتر که شدم. هرگز نمیگفتم آرزو دارم چی داشته باشم. آرزو کلمهی مبهم…Continue reading سپید بالدار من
ایران زمین سفلی!
کِی بود؟ امروز عصر حوالی ساعت شش و نیم. عادتش که هست سر وقت میآید، این دفعه هم مثل همیشه با جیغ و داد که گذاشتیم به حساب همیشگی. ولی وقتی بعد از نشستن یکهو بلند شد و کوسنها توی هوا چرخیدند و امیر دست از چایی ریختن کشید و من هاج و واج مانده…Continue reading ایران زمین سفلی!