ظلوماً جهلولاَ

۱- توی راه رفتن، کنار پمپ بنزین متروکی نگاه داشتیم امیر چایی بخورد و استراحتی بکند. دو تا سگِ گنده را با زنجیر بسته بودند به نگهبانی. به امیر گفتم برایشان نان بی‌اندازد. گفت نمی‌خورند که. گفتم داداش رضام همیشه برای سگ‌ها نان می‌برد. نان را نصف کرد رفت سر وقت‌شان. سگ‌های واقعاً گنده روی…Continue reading ظلوماً جهلولاَ

چگونه در کسری از ثانیه شیطان شویم؟

«اما تزونتث» را که می‌خوانم از بورخس، به این فکر می‌کنم که انسان چه موجود توانمندی است. احساسات تا چه حد نیرومندند که می‌توانند از چند خط از نامه‌ای، برسند به خاطره‌ای تلخ و فراموش شده و بعد کشانده شوند به جایی که با تپانچه‌ کسی، خودش را به قتل برسانی. می‌شود از یک دخترک خجالتی…Continue reading چگونه در کسری از ثانیه شیطان شویم؟