چهارده ساله بودم که با خواندنِ کتابی، گریه کردم. تنها گریه کردن نبود. زار میزدم و طوری اشکهام روی گونههام میریخت که انگار نخِ تسبیحی پاره شده باشد روی صورتم. عید بود، مهمانها که میآمدند میخزیدم توی اتاق و یک لحظه زمینش نمیگذاشتم. آنوقت آخرهای کتاب بود که زار زدنهام شروع شدند. مادرم پرسید چی…Continue reading درخت زیبای من