خوشبخت زنی

زن دارد کودکش را شیر می‌دهد و «سمر» تماشا می‌کند و خوشحال است که با خانواده‌ی شوهرش قطع رابطه کرده است و اعتنایی به حرکات موزون دختر بزرگش که «رعنا» را هم زمزمه می‌کند ندارد. حتی به گمانم به این هم فکر نمی‌کند که شوهرش که لابد شبکار باید باشد کنار زنی دیگر در خانه‌ی…Continue reading خوشبخت زنی

زنده به گور

احمد شش یا نهایت هفت ساله بوده است وقتی آن اتفاق افتاد. از رحیم کوچکتر و از محمد بزرگتر بود. از رحیم کتک می‌خورد و از محمد ناز و نیاز می‌دید. اینطور که می‌گوید خیلی مهربان بوده است یا به روال ماها که مرده‌هامان را مهربان و بی‌غل و غش دوست داریم به خاطر آوریم…Continue reading زنده به گور

یک مشت ناپروکسن

دیشب زمین خوردم. یعنی نمی‌شود گفت زمین خوردن، سرم بعد از افتادنم به شدت با دیوار و لولای کمد دیواری برخورد کرد. سرم، شانه‌ی چپم و پهلوی چپم به شدت درد می‌کرد و گردنم را نمی‌توانستم حرکت بدهم. امیر به زور ناپروکسن ۵۰۰ به من خوراند و بعد به نقاط اصابت (😀) ضماد ضد درد…Continue reading یک مشت ناپروکسن

از نوشتن!

آقای دژاکام مجدداً مرا شرمنده کرده‌اند. قبلاً این شرمندگی را همین آقای مهدی جامی سیبستان ارزانی‌ام کرده بودند. آن موقع، من عشگ و مرق نویس بودم. از پُست اخیر (+) آقای دژاکام فهمیدم که جشنواره چهره برتر وبلاگ‌نویسی (+) در کار است و انگار بوده است و خوب، ما هم رفتیم عضو شدیم و به…Continue reading از نوشتن!

دیدگاه: چرا؟

دیروز فرصت پیدا کردم و داستان «چرا؟» از رضا براهنی را که آقای انصاری انتخاب و عرضه کرده بودند (+) را خواندم. همان روزی که ذخیره‌اش کردم تا یک قسمت‌هایی را خوانده بودم. ولی نه با حوصله. داستان «چرا؟» داستانِ «هسته اولیه حقیقت بود که مثل کوه «عینالی» در شمال شهر، که در طول هزاران سال دست نخورده باقی مانده…Continue reading دیدگاه: چرا؟

طرح یک داستان*

«… احمد مدام از رحیم کتک می‌خورده و از محمد ناز و نیاز می‌دیده. لاغر بود و قد بلند. مهربان و گندمگون.» آن‌وقت‌ها نه که دوربین نباشد، حوصله‌ی عکس گرفتن نبوده تا ببینم حتی در مقیاس قد و بالا و رنگ و بوی احمد هم اغراق می‌کند یا نه. مادر است دیگر. خصوصاً بخواهی ازش که بعد از سی…Continue reading طرح یک داستان*

باز نوشتن‌م آرزوست …

همه چیز از خواستگاری قهرمان خان شروع شد. سکینه را به عقدِ سلمان درآورده بودند و فاطمه به دنیا آمده بود که کَل قهرمان خان از بلندی پرت شد و سرش را قبل اینکه گوشت‌ش حرام شود بریدند. قهرمان خان بد آورد و روستا زیر و رو شد. کبلایی با چند مرد دیگر توی غار حبس شدند و سلمان…Continue reading باز نوشتن‌م آرزوست …