امروز دو بار افتادم. یکبار توی توالت و یکبار هم بعد از خارج شدن از توالت، توی راهرو. مادر فردا قرار است تراکئستومی بشود. بیست و سه روز گذشته است. بیست و سه روز و شب در حالیکه هوشیار است لوله تراشه را در گلو د انجیتیوب را در دماغش تاب آورده است. چندین بار…Continue reading بگذرد این روزگار تلختر از تلخ؟
برچسب: راه رفتن
در هیچ افقی جادهای نبود*
رفته بودم نوشتههای هفت سال پیشم را بخوانم. برای نوشتن چیز دیگری لازم داشتم. احساس عجیبی تجربه کردم. احساس کردم در زمان جا زدهام. احساس کردم هرگز روزی شب نشده و ماهی سر نیامده و سالی نو نشده. اندوه و تنهایی و بیماری و حسرت همان است که بود. بود بود. توی یکی نوشته بودم…Continue reading در هیچ افقی جادهای نبود*
کمدی الهی
خیلی خوشحالم که همین بغل خانه مسجد داریم خیلی شیک و قشنگ شبیه مسجد تهِ خیابان تربیت سمت میدان ساعت. اینکه صدای اذان میپیچد توی کوچه صبح و ظهر و شب… تلخیاش اما این است که نمیتوانم حقش را ادا کنم. کاش فقط وقت نمازها پاهام خوب میشدند میرفتم نماز را توی مسجد میخواندم. فکر…Continue reading کمدی الهی
به ژله میگویند لرزانک، لرزانک منم که روی پاهایم بند نیستم *
همیشه وقتی کسی برایم پیغام میدهد که برای خودش یا نزدیکانش تشخیص اماس دادند غصه میخورم. حقیقتا غم مینشیند توی قلبم و ذهنم و روزها که نه لحظاتی که از سر گذراندهام را در هیبت جدیدی مرور میکنم. آن وحشت و بهت و گیجی و گم کردن دست و پا. از روال خارج شدن تدریجی…Continue reading به ژله میگویند لرزانک، لرزانک منم که روی پاهایم بند نیستم *
پژواکسان
آمدهام به استقبالت این وقت روز، صبحدم. دمِ صبح. وقت دمیدن صبح. سردم نیست و مهی که جهان را مِلو کرده جاریست زیر پاهایم. رودی خزنده. ریشه زدهام به جای پا زدن راه رفتن دویدن و دارم که اوج میگیرم مثل هر ریشه دٓوانندهای. دارم که بالا میروم. چه وٓهی چه فرحی. چه میگویم؟ آمدهام…Continue reading پژواکسان
تیر*
تقارن عجیبی بود، نه؟ که من درست در همان هفدهم و هجدهم تیرماه گریه کردم. که باز به خاطر اماس و ناتوانیام. ناتوانیهایم. خیلی دردآور است که نتوانی لابهلای قفسهها بچرخی و هر چه دلت خواست را انتخاب کنی و برداری بدون اینکه از کسی کمک بخواهی که آن یک نفر صدایت را از این…Continue reading تیر*
از گفتگوها
فریبای ارومیه بعد از مدتها زنگ زده بود که عکس دستت را دیدم توی فیسبوک که گل گرفتی توش، ناراحت شدم. ناراحتیاش باعث شده بود بعد از سالی/هایی زنگ بزند. که چطوری؟ راه میروی؟ آنقدر از درد و فلاکت گفتم که دیدم نزدیک است پس بیافتد. دروغ و اغراق نبود. فقط آنقدر دیر به دیر…Continue reading از گفتگوها