سالهایی که رقیه توی سازمانی حوالی آبرسان کار میکرد چند باری کباب گرفتم و رفتم پیشش وقت ناهار در را بستیم و زدیم به بدن. یا شیرینی برایش میگرفتم و نینی چشمهایش را میجنباندم. که چی؟ که دیروز که تنها بودم ظریفه ویام داد که میآید دیدنم و برای ناهار میرسد و کباب گرفته بود.…Continue reading اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی*
برچسب: رقیه
با دلی آرام
آبان که زمین کرمانشاه لرزید، مادر هانیه پیش ما بود. اولش فکر کردم سرم گیج میرود که خم بود روی گوشی. روبهروی مادرم که دراز کشیده بود روی تخت نشسته بودم و زنداداشم دورتر روی مبل نشسته بود. بلند شد و نگاهش به لوستر بود و گفت زلزله است. گفتم نگو من میترسم و…Continue reading با دلی آرام
بخوان! به نام گل سرخ!
روخوانی کردن، کار سادهای نیست. باید تسلط داشته باشی به جملاتی که میخوانی. به وزنشان، به آهنگاشان. درست انگار که کتابی آسمانی را بخوانی با صوت. خصوصاً اگر یکهویی متنی را بگذارند جلوی تو و بگویند «بخوان!» و بگویند صدایت را جمعیتی دارند میشنوند. آنوقت است که میتوان دریافت چند مرده حلاجی! آقای ندّاف دبیر…Continue reading بخوان! به نام گل سرخ!
به ویولت
رقیه همیشه یعنی در تمام چهار سال دبیرستان که با من در یک کلاس بود، ردیف اول سمت راست ِ کلاس که روبهروی در کلاس بود مینشست. چون مجبور بود. چون مجبور بود روی صندلیای بنشیند که چرخ داشت. رقیه روزهای خاصی غیبت داشت. این غیبتها هرگز دلبخواهش نبودند. بعدها فهمیدم که غیبتهایش دو علت…Continue reading به ویولت
آخ آدمها … آدمها …
گریه کردم. از وقتی عصا دستم گرفتم، نگاههای متعجب و سر تکان دادنها برایم عادی شده بودند. این «عادی» نه به این معنا که «مهم نبودند» دیگر. برایم عادت شد که این نگاههای لعنتی که هیچ قشر خاصی هم از آن مستثنی نبود را «تحمل» کنم. بچه کوچولوها، پیرمردها و پیر زنها. میخندیدم ولی خدا…Continue reading آخ آدمها … آدمها …
آدمها
چیزی مثل یه کتابخونه عالی نمی تونه کمکت کنه وقتی درست رأس ساعت سه بعد از ظهر دوست دوران دانشگاهت زنگ بزنه و شاکی بشه که:«چرا نیومدی پس؟؟؟» اونوقت تو که هنوز خمار خواب و کتابی بالفور دست و روت رو می شویی و دیگه لنگ این نمی شی که حالا چی کادو ببرم!!!…Continue reading آدمها