در یک روز گرم از تیرماه سال ۸۹ اتفاق افتادیم

القصه که با فرزانه (+) امروز رفتیم دَدَر. اول رفتیم یک شکم ِ سیر هات داگ و پچ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و غیره و ذلک ِ پیتزا پائیز نوش ِ جان فرمودیم. بعد خیلی ریلکس و خوشمزه نشسته بودیم درست بغل گوش صاحب مغازه و هی می‌گفتیم و می‌خندیدیم و می‌خوردیم البته. و ایشان را هم…Continue reading در یک روز گرم از تیرماه سال ۸۹ اتفاق افتادیم

بانوی نیشکرها/م

توی گوش‌م می‌گوید،« این یکی از بهترین سفرهایم بود سوسن! »، دلم می‌خواهد همین‌طور که توی بغلم هست، بماند. کاش می‌شد آدم کسی را که دوست دارد، بغل‌ش که کرد برای‌ش بماند … آن‌وقت دلتنگی نمی‌آمد سراغ آدم، وقتی مقنعه نماز را سرش که کرد، بوی دخترک که پیچید توی دماغ‌ش، اشک‌ش در نیاید که…Continue reading بانوی نیشکرها/م